در دهه سوم، در واقع خاطرات بیستسالگی به بعد را مرور خواهم کرد.
بعد از آخرین باری که تصمیم به یادآوری خاطرات خود کردم، زمستان سال گذشته بود و ما مشغول برگزاری جشن رونمایی از کتاب یکصد سال ورزش کرمان (به تألیف مرحوم پدرم)، بودیم.
در ۱۸ سالگی، هر چند که برای سال چهارم به مدرسۀ وحدت میرفتم، ولی فکر میکنم سال اول در دانشگاه قبول نشدم، شاید پیگیر بورسیهها بودم. به یاد دارم بورسیهای مربوط به ادارۀ صنایع بود که به واسطۀ پدر، پیگیر تحصیل در رشتهای به اسم مدیریت صنعتی شدم. به یاد دارم مدرکی معادل مدرک لیسانس را صادر میکردند و مزیتی که برایم داشت این بود میتوانستم برای نرفتن به خدمت سربازی، در اینجا مشغول شوم و سه سال و نیم بعد برای خدمت سربازی اقدام نمایم.
به هر تقدیر تصمیم گرفتم مجدداً برای تحصیل در دانشگاه درس بخوانم.
خالهای داشتم که منزلی در خیابان عطار داشت و من برای درس خواندن چند هفتهای به منزل ایشان میرفتم. به یاد دارم سرم را تراشیده بودم که حواسم بیشتر به درس خواندن باشد و هر کاری که فکر میکردم تمرکزم را برای درس خواندن بیشتر میکرد، انجام میدادم.
به یاد دارم در آن مقطع زمانی دوستان صمیمیام آقایان مازیار سلمانزاده، حسین ستوده و دوست عزیزم آقای مسعود زمانینیا (خدا رحمت کند) بودند که همگی در دانشگاه قبول شده بودند؛ مازیار در رشتۀ مکانیک قبول شده بود، مرحوم زمانینیا در رشتهای در دانشگاه آزاد و حسین ستوده نیز همینطور شاید آنها هم رشتۀ مکانیک بودند.
به خاطر دارم آنها هم برای دیدار با من یک بار به منزل خالهام آمدند.
در همین ایام بود که مرحوم مسعود زمانینیا با چند نفر از دوستانش برای تفریح به روستای کوهپایه رفته بود که در مسیر برگشت به کرمان در حادثه رانندگی به رحمت خدا رفت. از دست دادنِ دوستم و تنها بودنم در آن خانه که آزارم می داد، بهانهای شد تا دوباره به خانۀ پدری برگردم.
آن یک سال با تمام برنامههایی که برای درس خواندن پیاده میکردم و آن رویاهایی که برای خود درست میکردم، با تمام خاطرات شاید عاشقانه و رویاهای جوانی و نوجوانی گذشت.
سال بعد در دانشگاه آزاد در رشتهای جدید به اسم مهندسی صنایع قبول شدم که به تازگی به دروس این دانشگاه اضافه شده بود و کسی اطلاعاتی راجع به آن نداشت. سال بعد این رشته به دانشگاه فنی نیز وارد شد. در دانشگاه آزاد با گرایش تکنولوژی صنعتی و در دانشگاه باهنر با گرایش تولید صنعتی.
سال قبل از آن هم، جناب آقای مهندس کیوانابراهیمی، دوستِ سالیان من، که هنوز افتخار رفاقت با ایشان را دارم، در گرایش تولید صنعتی قبول شده بود.
باری، من در دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرمان، رشتۀ مهندسی صنایع، گرایش تکنولوژی صنعتی قبول شده بودم.
به یاد دارم نام پذیرشهای کنکور در روزنامهای چاپ میشد که در ابتدا در تهران بود و دو سه روز بعد به کرمان میرسید که باید اسامی پذیرفتهشدگان دانشگاه را در آن پیدا میکردیم. روزگاری بود، آن امید و نا امیدی تا لحظۀ آخر…
به یاد دارم آن روز که فهمیدم رشتۀ مهندسی قبول شدهام با چه سرعتی رانندگی میکردم که شیرینی بخرم؛ از آن رویاهایی که الان به سادگی راجع به آن صحبت میکنم دقیقاً سی سال میگذرد.
وارد دانشگاه شده بودم، با رویاهای عجیب و غریب، بچههایی که قبلاً همدیگر را دیده بودند و شاید از همگام شدن با جنس مخالف خود در مسیر مدرسه و خیابان خجالت کشیده و سرخ میشدند، امروز باید در یک کلاس درس بنشینند و درس بخوانند؛ هم متفاوت بود و هم جذاب و از همه مهمتر، خیلی از آنها شریک زندگی آیندۀ خود را در دانشگاه پیدا میکردند، خیلی از آنها وارد ارتباطات دوستی میشدند و و و… دنیایی که در دانشگاه و در آن دوره بود و شاید بسیار بسیار متهورانه.
در آن دانشگاه، دفتر بسیج دانشجویی، دفتر فرهنگ اسلامی و دفتر حراست بود که برای خود کبکبه و دبدبهای داشته و به نوعی بزرگی میکردند. به یاد دارم برای ثبتنام باید فرمهایی از این دفاتر گرفته و تکمیل میکردیم که در هر کدام از فرمها اساسنامهای بود؛ ما باید این اساسنامه را میخواندیم و تعهد میدادیم که تمام بندهای آن را رعایت کنیم.
نوشته شده در ۲۲ فروردین ۱۴۰۱
——————————————————————————————————–
دیروز داشتم در مورد دانشگاه صحبت میکردم. دانشگاهی که در سال ۷۲ وارد آن شده بودم.
به یاد دارم سال ۷۲ سر از پا نمیشناختم، وارد دانشگاه شده بودم و آن جوّ دانشگاه، جوانی و حال و هوای جوانی، احساس بهتر بودن نسبت به همه، اصالت نسبت به همه، برتری در هر زمینهای و از مهمتر تلاش برای چگونه در دید دیگران قرار گرفتن.
سال های ۷۲ و ۷۳ سالهایی بود که جنگ تمام شده بود و تقریباً در همه جا یک فرهنگ ارزشی، دینی و مذهبی شروع به رشد کردن داشت. افراد ارزشی- مذهبی وارد مناصب مختلف شده و در دانشگاهها نیز در سمت مسئولیتی و استادی مشغول شده بودند. در همین حین هم ما دانشجو شده بودیم. علاقهمندی به دیده شدن که در وجود همۀ انسانهاست باعث شد من در سال اول دانشگاه با مسئولین دفتر فرهنگ و ارشاد اسلامی ارتباط بگیرم و دوستیای داشته باشم و این فکر از روز اول که ثبتنام کردم در سرم بود. آنها هم انسانهایی خاص بودند.
ثبتنامهای قدیم، روند خاصی داشت. در هر دانشکدهای گروههای مختلف بودند. لیستهای ثبتنام به صورت کاغذی بود. به طور مشخص مثلاً اگر ریاضی۱ را انتخاب میکردیم، روال اینگونه بود که باید یک گروه با ۳۰ نفر دانشجو تشکیل میشد و اگر این ۳۰ نفر تکمیل میشد، باید گروه بعدی تشکیل میشد. پس باید به دفاتر گروههای مختلف مراجعه میکردیم و برگۀ انتخاب واحد را برای مهر و تأیید تحویل میدادیم؛ اما مهمترین مسأله این بود زمانی که ما وارد دانشگاه شدیم ما را به گروه مربوطۀ خود معرفی کردند تا گروه تشخیص دهد که پذیرفته شدهایم.
رئیس بخش ما دوست عزیزی بود به نام آقای دکتر محمدی؛ سالهاست از ایشان بیخبرم. ثبتنام ما را ایشان انجام داد؛ تحصیلکردۀ خارج از کشور و انسانی خاص بود. به یاد دارم در کار ساختوساز ساختمان نیز بود و منزلی در شهرک دادگستری داشت و من برای صحبت و مشاوره راجع به انصراف و مرخصی تحصیلی و کنکور مجدد، یک بار به منزل ایشان رفته بودم.
در دفتر گروه، بر مبنای نمرات قبولی به ما واحدهای درسی متفاوت میدادند که به درسهای پیشدانشگاهی معروف بود. در ترم اول، برای من ریاضی پیشدانشگاهی انتخاب کردند به دلیل بیعلاقهگی به دروس زیرمجموعه ریاضی(هندسه، مثلثات، جبر) ضعیف بودم و در کارنامه نمرات پایینی گرفته بودم و این موضوع تا پایان دورۀ کارشناسی گریبانم را به سختی گرفته بود و نزاعی داشتیم من و دل با این بیعلاقهگیام و دروس با این قدرتشان؛ روزگار عجیبی بود.
انتخاب درسها را نیز خود گروه انجام میداد و سقف آن در ترم اول، ۱۶-۱۷ واحد بود. به یاد دارم که در ترم اول، درس شیمی، معارف اسلامی و ریاضی پیشدانشگاهی را با اساتید بسیار خوب و دوستداشتنی داشتیم.
معمولاً از کلاسهای عمومی به واسطۀ اینکه به صورت مختلط برگزار میشد استقبال میکردیم و برای ما جوانان که به تازگی وارد محیطی مختلط میشدیم خیلی جذابیت داشت؛ هر روز صبح اصلاح سر و صورت، لباس تمیز، موهایی تمیزتر و احساس بهترین بودن، احساس زیباترین بودن و احساسی که همه در حال نگاه کردنِ تو هستند، احساسات یک جوان ۱۷-۱۸ ساله بود. فکر کردن در باب آیندهای که هیچ اطلاعی از آن نداشتیم و در ابهام مطلق بودیم ولی فکر میکردیم بهترین هستیم و بهترین آینده برای ما در حال ساخته شدن است.
و چقدر خوشحال بودیم که در این رشته قبول شدهایم. شاید نمیدانستیم که نمیدانستیم و کاش میفهمیدیم که نمیدانستیم و این کمک میکرد تا بهترین راه را انتخاب کنیم که همان حرکت بر مسیر روزمرهگی تحصیلی بود. به یاد دارم در آن روزگار در سینمای هندوستان فیلمی ساخته شده بود به نام دل.
شاید غالب بچههای آن نسل در دبیرستان و دانشگاه آن را دیده بودند و چه دختر و چه پسر با آن فیلم و شخصیت های آن همزاد پنداری میکردند به ویژه مدل موی مرد هنرپیشه فیلم که آن را در آرایش موهای سر بسیاری از پسران می دیدیم که من هم گاهی از این قاعده مستثنی نبودم.
عزیزانی از همورودیهای ما بودند که هنوز هم از بهترین دوستان من هستند هرچند که مدتهاست آنها را ندیدم. دوستان عزیزی چون آقایان علیرضا عربنژاد، علیرضا قصابزاده، حسین خراسانی، مهدی نیکطبع، ارسلان سالاری، امین توفیق، آقای عزیزیان و رضا عسکریفر که متأسفانه همین روزها پدر خود را از دست داده و من در مراسم ایشان حضور داشتم.
در آزمایشگاه شیمی بود که در گروهی قرار گرفته بودم که حسین خراسانی عزیز هم بود. البته حسین خراسانی بعداً با ما نسبتی پیدا کرد که افتخاری برای ما بود. دوست و مرد بسیار نازنینی است که امیدوارم خدا حفظش کند.
به دلیل اینکه در درس ریاضی پیشدانشگاهی ضعیف بودم، با یک معلم خصوصی به نام آقای عامری کار میکردم که اهل شمال کشور و مرد نازنینی بود، منزلی در حدود پارک مطهری داشت، با همسر خود زندگی میکرد و دانشجوی دکتری دانشگاه باهنر بود. شیمی عمومی توسط استادی به نام آقای امیری تدریس میشد. مرد بسیار نازنینی بود و ما بعدها با ایشان خویشاوند شدیم. در آن ترم درسی به نام معارف اسلامی داشتیم که فامیل استاد آن را به خاطر ندارم؛ شیوۀ تدریس این درس توسط ایشان به صورتی بود که گویی ما طلبه سال سوم حوزه علمیه هستیم و امروز که به جزوات این درس نگاه میکنم در این اندیشه هستم که ما چگونه اینها را حفظ کرده و چگونه امتحان میدادیم!!! آفت آموزش ما مبحث حفظ کردن بود. امروز چیزی از مسائلی که در دورۀ لیسانس یا در دورههای دیگر زندگیام خواندهام را به خاطر نمیآورم و این شاید یک نقطه ضعف آموزشی برای کشور ما باشد که متأسفانه همیشه بوده، هست و خواهد بود.
در ترم دوم، با علم به اینکه مسیر دانشگاه به خوبی پیش میرفت، مرخصی گرفتم تا دوباره برای کنکور سال بعد درس بخوانم، هرچند که تصمیم بسیار اشتباهی بود و من یک ترم از دانشجویان همگروهی خود عقب ماندم. به عنوان یک دانشجوی ورودی ۷۲ در بهمنماه مرخصی گرفتم که اگر در کنکورِ مجدد، قبول نشدم دوباره در مهرماه ۷۳ همان رشته و دانشگاه را ادامه دهم و دقیقاً همین اتفاق هم افتاد و من وارد یک مسیر مرخصی تحصیلی شدم؛ بعد از آن، برای دانشگاه یزد امتحان دادم و متأسفانه قبول نشدم و برگشتم به ادامۀ مسیر خودم.
گاهی فکر میکنم شاید پدرها و مادرها باید مشاور و راهنمای خوبی برای حرکت در مسیر زندگی فرزندان خود باشند. به دلیل اینکه من علاقهمند به رشتههای ریاضی نبودم، شاید بهتر بود همان موقع که در دانشگاه و رشتۀ مورد علاقهام قبول نمیشدم، به سربازی میرفتم، دورۀ سربازی را طی میکردم و وارد مسیری میشدم که دوست داشتم، و اگر این کار را انجام میدادم شاید میتوانست آیندهام را تأمین و تضمین کند.
به یاد دارم ترم دوم را در ابتدا ثبتنام کرده و هزینهاش را نیز پرداخت کردم. در آن دوره هزینۀ ثبتنام زیاد نبود؛ شاید به پول آن دوره زیاد بود. اگر اشتباه نکنم برای ثبتنام هر ترم مبلغی حدوداً ۳۵ یا ۳۶ هزار تومان پرداخت میکردم. آن ترم را در ابتدا با انگیزهای مضاعف که میخواهم این رشته را تمام کنم شروع کردم اما بعد، تصمیمم برای آزمونِ مجدد عوض شد و در همین حین بود که باز به دلیل نداشتن مشاور و راهنمای درست، ترم خود را حذف کردم و عقب ماندم و به واقع وارد یک مقولۀ بازندهای شدم و باز برگشتم به سیستم دانشگاهی.
بهمن تا خرداد به عنوان ترم دوم را از دست دادم و بعد به دلیل عدم موفقیت در کنکور مجدداً تابستان همان سال ترم جدید و درس جدید را گرفتم.
با همان آقای عامری، درس ریاضی۱ و درسهای دیگر توسط گروه آموزشی تعریف شده بود. متأسفانه در دروس ریاضی و فنی ضعیف بودم و در آنها موفق نبودم. به هر گرفتاریای بود درسها را پاس میکردم. یکی از درسهایی که برای من خواندن و فهمیدنش بسیار سخت بود، درس استاتیک و مقاومت مصالح بود که از رشتههای عمران در چارت رشتههای ما قرار گرفته و متأسفانه سخت و بیشتر حالت تجسمی و مربوط به فیزیک بردارها، حاصل جمع نیروها، تأثیر نیروها و… بودند.
به هر حال واحدها را انتخاب میکردیم، بعضی نمرات من بسیار خوب بودند و حتی بالاترین نمرۀ کلاس را میگرفتم. مثلاً در درس اقتصاد عمومی، اصول حسابداری و هزینهیابی.
به یاد دارم ایمنی و بهداشت صنعتی و زبان، دروسی بودند که در آن ترم نمرات اول را گرفته بودم.
اما فیزیک الکتریسیته را پاس نکردم و این درس و در ترمهای بعد، درس معادلات بلای جان من شد.
در نیمسال اول سال ۷۳ بود که گروهی از بزرگان به عنوان استاد وارد دانشگاه میشدند و تدریس میکردند. افتخار دیدار با سردار عزیز، شهید حاج قاسم سلیمانی را در دانشگاه و در دفعات مختلف داشتم. ایشان در دانشگاه تدریس میکردند؛ اگر اشتباه نکنم درس وصیتنامههای امام(ره) یا ریشههای انقلاب اسلامی را درس میدادند؛ درست به خاطر ندارم.
استاد درس اخلاق و تربیت اسلامی، آقای حجتالاسلام سعادتفر بود، ایشان سالها پیشنماز مسجدالرسول در خیابان صمصام (جایی که منزل ما بود)، بودند و هنوز هم در همانجا مشغول هستند؛ بسیار بسیار او را دوست میداشتم و هنوز هم گهگاهی که میبینمشان، بسیار لذت میبرم.
درس دیگرم، درس کارگاه و ماشینافزار بود که باید به صورت عملی کار میشد و درس بسیار جالبی بود. حضور در میدان تجربه، تجربهای که دیگر کاملاً عملی است و دیدگاه دیگری از رشتهای که درس میخواندم به من میداد و متأسفانه همه در عدم تمایلی که من به این درس خواندن داشتم و مسائل جانبی دانشگاه و به هر حال شرارتهای جوانی در جای خودش، ادامه پیدا میکرد.
به یاد دارم در آن زمان کارگاه آقایان دستوری، منصور رضایی، حقیقی و مرحوم زند رحیمی نزدیک ما بود. اجناس را از اینها میخریدم و به دیگران میفروختم، درآمدی داشتم، روزگار میگذشت و هزینۀ دانشگاه و هزینههای جوانی را پرداخت میکردم. سالهای بسیار بسیار تجربهانگیزی بود. الان که فکر میکنم بیشترین تجارب زندگیام در همان روزها شکل گرفت، پیشرفت من از لحاظ تجارب فردی و از طرف دیگر آسیبهایی که به روح من وارد شد. درهمان مقطع کم زمانی.
به یاد دارم در مسیر یکی از همین شرارتها در بحث نزاع خیابانی قرار گرفتم و متأسفانه چند ساعتی در بازداشت کلانتری بودم و ثانیههای بسیار بدی را تجربه کردم. هنوز به یاد دارم بازداشتگاه محل خاصی در چهار راهی که در حال حاضر بیمارستان سیدالشهداء است، بود و در آن مقطع کلانتری ۳ یا ۱۳ بود و بعد مرا به جایی بردند که کلانتری ۶ بود. وارد دعوایی شده بودم که هیچ اطلاعی از آن نداشتم. فکر میکنم این مسأله هم به کمراهنما بودن، بیمشاور و بیدوست بودن و به نوعی تنها بزرگ شدن، برمیگردد.
ایمان دارم افرادی که سعی میکنند روی پای خود بایستند همانطور که میتوانند بسیار پیشرفت کنند و تجارب ارزندهای کسب کنند، دقیقاً در هر گام از زندگی در مسیر تجارب بد و متأسفانه تأثیرگذار در ادامۀ آن قرار میگیرند و متأسفانه بچهها و به ویژه پسران در آن بازۀ زمانی (حتی شاید دختران، اطلاعی از تفکرات دختران در آن سن و سال ندارم) بسیار و بسیار اسیر تفکرات کمارزش و بیارزش جوّ جوانی قرار میگیرند و متأسفانه کارهایی میکنند که ریسک بالایی دارد و این کارها از جهل میآید، نه از علم و دانش و متأسفانه پدران و مادران هم اسیر روزمره گیهای خود، محبوس در جهل ناخواسته و ندانستۀ خود هستند و در واقع نمیدانند که چه بر سر بچههایشان میآید و شاید تعارف غالب پدران نسل من این بود که : من نمیدانم بچه ها در چه مقطع تحصیلی و در چه رشتهای مشغول هستند.
به خاطر دارم در حدود سالهای ۷۲ و ۷۳ سالهایی بود که به واسطۀ دوستانی که داشتم سیگار کشیدن را شروع کرده بودم و این اتفاق حتی مابین کلاسهای دانشگاه هم میافتاد به شکلی بود که هوای آبدارچی و مسئول پذیرایی اساتید در هر طبقهای را داشتیم و مابین کلاسها در کنار آنها چای میخوردیم و سیگاری میکشیدیم و سیگاری تعارفشان میکردیم.
یکی دیگر از تفریحاتی که به یاد دارم این بود که با دوست عزیزم آقای قصابزاده از سوپرمارکت میدان دانشگاه پنیر و نان میگرفتیم و صبحانۀ خود را بر سر زمینهای کشاورزی که دانشجویان رشتۀ مهندسی کشاورزی بذرهای خربزه، هندوانه و گوجهفرنگی میکاشتند میخوردیم. داستانها و خاطرات بسیار بسیار نابی که هرگز تکرار نمیشوند.
باری، استاد درس استاتیک در ترم اول، آقایی به نام آقای کلانترزاده، مردی با دیسیپلین، مقید و منضبط بود که اگر زنده هست خدا حفظشان کند؛ متأسفانه من نتوانستم ارتباط خوبی با این درس بگیرم و بتی از درس فیزیک مکانیک و فیزیک الکتریسیته در ذهن من ایجاد شده بود که هیچوقت هم این بت ترس و هراس از این رشتهها فرو نریخت. شاید هنوز هم اگر مبحث درس استاتیک و مقاومت مصالح باشد، نسبت به آنها حتماً جبهه گرفته و با هراس وارد آنها خواهم شد.
به یاد دارم، در سال ۷۳ رئیس گروه ما در دانشگاه عوض شد، آقای محمدی رفتند و دوستی به نام آقای غفوریفرد یا غفورینژاد بر مسند نشستند. به نظر میآمد که به قول زیمل (جامعهشناس) تراژدی تاریخی ما شروع شد و به نظرم بنده و ایشان نتوانستیم حرف همدیگر را درک کنیم و به مشکلاتی برخوردیم. ایشان چون فوقلیسانس مدیریت صنعتی بودند، دروس تخصصی را برای خود برمیداشتند و من هم که دیگر دروس عمومی را گذرانده بودم و وارد دورۀ دروس تخصصی شده بودم با ایشان در چالشی افتادیم که چندین ترم به طول انجامید. «زغیر چه شکایت کنم، که همچو حباب خانه خراب هوای خویشتنم»
در همان سال ۷۳ بود که درسهای تخصصی ما شروع میشد و من به واسطۀ اینکه در دفتر آهنفروشی کار میکردم و درس هم میخواندم در نتیجه موفق نمیشدم در همۀ کلاسها شرکت کنم؛ اگر با اساتید صحبت میکردم و آنها شرایط من را درک میکردند یا برحسب تصادف مشغول کار ساختمانی بودند آن وقت بود که شانس هم مسیر من میشد و اساتید را در جایگاه تعامل با خود میافتم و ادامه میدادم و در امتحان شرکت میکردم وگرنه، مجبور بودم درس را حذف کنم. در نتیجه، اولِ ترم معمولاً فرمهای حذف و اضافه را با ارتباطاتی که با کارمندان مربوطه در آن بازۀ زمانی داشتم، به صورت ممهور میگرفتم و یک ماه مانده به آخر ترم، تغییراتی در آنها ایجاد میکردم؛ در نتیجه درسهایی که در کلاس آنها حضور پیدا کرده بودم یا مطمئن بودم که میتوانم آنها را پاس کنم، در لیست دروس ثبت نامی من میماند و دروسی که احتمال پاس نشدنشان زیاد بود در فرم حذف قرار می گرفتند و در زمان مشخص تحویل آموزش داده می شد.
باری، این روزها هم گذشت، وارد درسهای تخصصی شده بودم. «ارزیابی کار و زمان»، «آمار و احتمالات» و…
به یاد دارم دوست عزیزی که در حال حاضر فامیلی ایشان را به یاد ندارم درسهای آمار ما را تدریس میکرد، دوستیِ نانوشتهای بین ما برقرار شده بود و ایشان بسیار به من لطف داشتند و کمک میکردند تا بتوانم درسها را پاس کنم. دروس مربوط به اقتصاد (اقتصاد عمومی و اقتصاد خرد و کلان) توسط استاد حرّی عزیز تدریس میشد. از اساتید دیگرم، استاد شهبازخانی بودند که بسیار به ما آموختند، من بعدها متوجه شدم ایشان برادرزادۀ آقای شهبازخانی (مدیرکانون زبان شکوه) بودند.
«کارگاه جوشکاری» نیز درس دیگرمان بود که به خاطر دارم این درس به واسطۀ تجربهای که از قبل در کارگاه تانکرسازی پدر داشتم، برای من جذاب بود و توسط استادی به نام آقای حسینخانی به ما تدریس میشد و او به من میگفت تو برای یاد دادن به سایر دانشجویان به من کمک کن.
سال دوم و سوم دانشگاه و به نوعی بزرگِ دانشگاه شده بودم. کمکم ارتباطم با دفاتر فرهنگ اسلامی، بسیج و حراست بیشتر شد، آنها من را میشناختند، احترام میگذاشتند، گهگاهی شاید محاورهای باهم داشتیم و در مورد مسائل مختلف صحبت میکردیم؛ من هم مطالعهای در مورد مسائل دینی داشتم. در شرایطی بودم که با دوستانم به تنهایی سفرهای یک روزه و دو روزۀ زیادی برای زیارت به مشهد مقدس میرفتیم. به یاد دارم چون ورودی ۷۲ بودم ولی به دلیل یک ترم مرخصی، در سال ۷۳ وارد دانشگاه شده بودم، با یک سری از عزیزانی که ورودی ۷۳ بودند به صورت همکلاس درآمده بودم که با برخی از آنها هنوز هم افتخار دوستی دارم. آقای مهندس منصوری فر که تبدیل به یکی از دوستان عزیز من شد و دوست عزیز دیگرم مهندس رضا اثنیعشری که اصالتاً مشهدی و بسیار انسان خوبی بود، بعدها به واسطۀ اینکه پسرخالۀ من با یکی از اقوام ایشان ازدواج کردند، خویشاوند شدیم. اما اینها همه به کنار، به یاد دارم دروس من با این عزیزان با هم بود. مثل نقشهکشی صنعتی. بعدها دروسی چون کنترل پروژه و تحقیق در عملیات و… درسهای تخصصی بودند که با آقای غفوریفرد تدریس میشد که روزگاری را با این عزیزان در این مبحث گذراندیم.
درس “روشهای تولید” درس بسیار جذابی بود. درس دیگری به نام علم مواد توسط دکتر آریانا (فقید) تدریس میشد. متأسفانه چند سالیست که به رحمت خدا رفتهاند. ایشان انسان بسیار بسیار وارستهای بودند. به خاطر دارم با دوچرخه به دانشگاه میآمدند، روحیات درویشمآبانه و درویشمسلکی داشتند. اکنون و با عینک این روزها اگر به آن استاد و آن روزها نگاه کنم، به کمالی رسیده بودند که شاید ما در آن مقطع ایشان را نمیفهمیدیم و تشخیص نمیدادیم. خاطرهای از او به یاد دارم؛ روزی امتحانی با ایشان داشتیم و ایشان دیر به کلاس درس رسیدند و چون زمان نسبتاً زیادی گذشت، بعضی از دانشجویان رفته بودند ولی او به ما گفت چون به من احترام گذاشتید و تا الان منتظر ماندید، مثلاً نصف نمره را به شما میدهم. خاطرۀ دیگری که به خاطر دارم، به یاد میآورم ایشان در طول هفته نمیتوانستند به کلاس درس بیایند و برای ما روزهای جمعه چهار ساعت کلاس میگذاشتند. در نتیجه ما به دانشگاه میرفتیم و بین ساعات درس که برای خوردن چای و کشیدن سیگار چند دقیقهای استراحت میکردند، دوستان دیگری هم که اهل سیگار بودند کنار ایشان مینشستند و سیگاری میکشیدند. بعدها چندین مرتبه برای مشورت با ایشان، به دانشگاه باهنر رفتم؛ خداوند رحمتشان کند.
خاطراتی که تعریف میکنم مربوط به سال ۷۴ و جوانی ۲۱ ساله است. به یاد دارم از لحاظ جسمانی، اندام بسیار ورزیدهای داشتم. در آن مقطع، همزمان بوکس و بسکتبال کار میکردم.
شیطنتهای جوانی هم بود و الان که آن روزهای خود را بررسی میکنم میبینم که اگر تکنولوژی امروز و فضای مجازی در آن زمان بود، شاید من هم در مبحث دانشگاه جز افراد شناخته شده (به نوعی شاخ مجازی!!!) بودم. به یاد دارم دوستانی که جویای اطلاعاتی راجع به دانشجویان دانشگاه بودند به من مراجعه میکردند و آنها را راهنمایی میکردم.
خاطرات زیادی دارم از حسرتهایی که به واسطۀ محدودیتهای مالی داشتیم. هزینههایی که شاید دیگران میکردند ولی ما نمیتوانستیم. شاید نگاهمان به امکاناتی بود که دیگران داشتند و ما نداشتیم و این موضوع ما را اذیت میکرد. این روزها که بچهها همه با اتومبیل شخصی و با امکانات مشخص به دانشگاه میروند و تحصیل میکنند ما میبایست سوار اتوبوسهای بسیار فرسودۀ سرویس دانشگاه میشدیم؛ در سرما و گرما و در صف ایستگاه ایستادن و سوار اتوبوس شدن، نگاههایی که از شیشههای شکسته و خراب اتوبوس به آینده و حال و وضعیت موجود میکردیم و دوستانی را میدیدیم که با ماشین شخصی به دانشگاه میآیند و امکانات زیادی دارند.
قصه، قصۀ این است که نسل ما امکانات نداشت ولی رویا داشت، نسلی بود که بر مبنای ارزشها و هویت خود پیش میرفت در حالی که اینها در فردای آیندهاش بود، اینها به سکۀ کمارزشی فروخته میشد و متأسفانه اینها را نمیدانستیم.
در ادامۀ مسیر تحصیلات دانشگاهی به یاد دارم سال ۷۴ یا ۷۵ بود، پدرم دوستِ آهنفروشی داشت که فامیل ایشان را الان به یاد ندارم، برادر همسر ایشان، مدیر کارخانه نیککالا بود و من هم برای گذراندن یک دوره تخصصی از دروس تخصصی، این کارخانه را انتخاب کردم. حدود یک هفته در تهران در جاده کرج بودم.
محل سکونت آن روزها در تهران را به خاطر ندارم.
در آن سالها در سفر به تهران، به منزل دوست عزیزی میرفتم که دانشجوی رشتۀ دامپزشکی بود. آقای مهندس رضا برومند؛ سالها از ایشان بیخبرم، فکر میکنم خارج از کشور هستند. شاید در آن سالها در آنجا سکونت داشتم.
خدا رحمت کند دوست عزیز و پدر معنوی ما، دکتر مهدی استوار راوری که از دوستان صمیمی پدر بودند و چهل روز بعد از فوت پدر به رحمت خدا رفتند؛ ایشان هم در تهران منزلی داشتند که اگر ما به تهران میرفتیم وارد منزل ایشان میشدیم.
از دوستان خوب دیگرم میتوانم از فرهاد ادهمی یاد کنم که ایشان هم در تهران دانشجوی رشتۀ علوم تغذیه بود که بعضی اوقات نزد ایشان هم میرفتم.
در ادامه، درسهای فیزیک۲ و معادلات را هر تابستان انتخاب میکردم به امید اینکه بتوانم آنها را پاس کنم ولی مجدداً موکول میشد به تابستان بعد.
چون از درسهای زیرشاخهای نبودند و امکان اینکه همیشه بتوانم آنها را انتخاب کنم، بود. درس استاتیک را در آخر نتوانستم پاس کنم؛ در یک پروژۀ قانونی دانشگاه که مثلاً فلان درس را دوبار مردود شدی امکان آنکه از حالت پیشنیاز خارج شود و ما بتوانیم درس بعدی را انتخاب کنیم، بود و همین اتفاق افتاد و من مسائل درسی خود را ادامه دادم.
وارد مباحث درسهای تخصصی شده بودیم. طرحریزی واحدهای صنعتی، اقتصاد مهندسی، تحقیق در عملیات، کنترل کیفیت آماری. به هر تقدیر میگذشت. دوستان عزیز، جناب آقای مهندس اثنیعشری در آن سالها بسیار به من کمک میکردند. دوستی پیدا کرده بودم به اسم آقای فرشید فتحاللهزاده که از دوستان تهرانی ما بودند و بسیار انسان خوبی بودند منزلی هم در کرمان داشتند و من عمدتاً نزد ایشان بودم. خاطرات عجیبی با ایشان داشتیم. شبهایی که برای درس خواندن میرفتیم و روزهایی که با ایشان میگذراندیم؛ دوست نزدیک من در آن سالها بودند. امیدوارم هر کجا که هستند روزگار بر وفق مرادشان باشد.
الان که پروندۀ آن سالها را نگاه میکنم با عناوین درسهایی آشنا میشوم که وقتی به آنها فکر میکنم با خود میگویم با توجه به تضاد فکری که با آنها داشتم چگونه این واحدها را خواندم و چگونه گذراندم؛ مثلاً درس “کنترل عددی” که از دروس اصلی بود و درسهایی چون “مونتاژ مکانیکی” و درس “قید و بندها”.
تقریباً آخر دوره تحصیلی شده بود. دوستان کمکم فارغالتحصیل میشدند، من هم در ترمهای آخر بودم. درس کنترل پروژه و نقشهکشی صنعتی را داشتم که واقعاً درس تجسمی عجیبی بود و درس مبانی مهندس برق.
امروز که فکر میکنم من لیسانس مهندسی صنایع را گرفتم که بسیار بسیار با روحیاتم متفاوت بود و اینکه چگونه من این رشته را تمام کردم شاید به معجزهای شبیه باشد. اما سالهای درس خواندن تا لیسانس و اینکه لیسانس را با چه دغدغههایی گرفتیم و در چه ارتباطاتی میافتادیم اینکه روح خود را درچه اتفاقاتی و چه نابههنجاریهایی که میدیدیم و لمس میکردیم، اسیر میکردیم. همه و همه باعث شد که نسل ما یک نسل زخمی باشد از اطرافش؛ نسل تجربههای تلخ، نسل حرام کردن بهترین چیزی که هر انسانی دارد به نام عمر و جوانیاش.
فکر میکنم در سال ۷۸ بودکه واحدهای خود را تمام کرده بودم و به واسطۀ پاس نکردن درس استاتیک در چرخهای افتاده بودم که همان آقای مهندس غفوریفرد به عنوان رئیس گروه، با فارغالتحصیلی من موافقت نمیکرد.
خاطرم هست که آقای مهندس امیری در آن بازۀ زمانی معاون آموزش دانشگاه شده بودند، قرابتی هم با همدیگر داشتیم و قانوناً اگر مدیر گروه این کار را انجام نمیداد، با امضاء معاون آموزشی انجام میشد و من توانستم با این ارتباطی که داشتم، پروژه فارغالتحصیلی خود را به پایان برسانم.
کار دیگری که من در آن بازۀ زمانی انجام دادم؛ درآن مقطع خدمت سربازی را میفروختند و قانونی به اسم خرید خدمت بود و من به واسطۀ اینکه سربازی نرفته بودم، یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفتم و انصراف دادم؛ قانون به این صورت بود که میتوانستیم انصراف بدهیم در نتیجه طی یک معرفینامه به حوزۀ نظام وظیفه به عنوان دیپلمه خدمت خودم را با مدرک دیپلم خریدم و به فوریت برای ادامه تحصیل برگشتم. از آن سالها فکر میکنم نزدیک به ۲۵ سال میگذرد.
دوستان عزیز دیگری داشتم. دوستان بمی که خاطرات بسیار خوبی با آنها داشتم. از بین آن دوستان، ارتباطم با آقای مهندس نیما نادری هنوز ادامه دارد. آقای نادری خواهر کوچکی داشت که در آن زمان ۴-۵ ساله بود. سالها گذشت و در یکی از مقاطع بستری شدن مرحوم ابوی در بیمارستان، روزی دیدم که پرستار بسیار شایستهای به اسم خانم نادری بالای سر پدر من حاضر شدند و گپ وگفتی میکنند و بعد از اینکه ایشان مرا دیدند و شناختند، انرژی بسیار عجیبی گرفته بودم از اینکه دختربچۀ ۴-۵ سالۀ دیروز، امروز تبدیل شده به کسی که هوای پدر من را دارد و از او پرستاری میکند.
حالا دیگر اوایل دهه۸۰ هست، در اواخر ۲۵ سالگی و من به عنوان کسی که مدرک تحصیلی یک رشتۀ مهندسی را دارد.
خاطرم هست که دوستان همورودی ما در آن سالها وارد کارخانۀ خودروسازی بم شده بودند کارخانهای بود که تقریباً تمام همسنوسالان من اعم از همدرسهای من، برای کسب درآمد و گذران زندگی وارد آن حیطه شده بودند چون امکانات و حقوق قابل توجهی پرداخت میکردند.
یادم میآید آقای عسکریفر و مهندس سیستانی در کارخانه برق مشغول شده بودند. حمید توفیق هم همینجور، پیشرفت خوبی هم در کار خود کرده بودند.
من از طرفی دوست داشتم و از طرف دیگهای هم میدیدیم اینجا یک دفتر آهنفروشی داشتم که کماکان به همان شکل کاسبی میکردم . روزگار می گذشت.
دوست دیگری داشتم که در ثانیههای من بسیار تأثیرگذار بود. مرحوم علی نادری که سالها بعد به دلیل نامشخصی فوت کرد. انسان نازنینی بود و تقریباً همه جا کنار من بود، در هر لحظهای، چه سفر و چه خطر… خدا رحمتش کند. منزل ایشان در نزدیک منزل پدری ما بود. به واسطۀ اینکه پدرش معاون آموزش و پرورش بود خانۀ سازمانی داشتند. طبقۀ بالای آن خانه یک درب از بیرون داشت که ما همیشه آنجا بودیم و ما در عنفوان جوانی بودیم در آنجا مینشستیم سیگاری میکشیدیم، تخته بازی میکردیم و با دوستان جوانی میکردیم و ثانیههایمان با هم میگذشت.
خاطراتی از غرور جوانی به یاد دارم، در درسی که من حضور پیدا نکرده بودم، استاد به من نمره ۹ را داد و دقیقاً میگفت من این ۹ را دادم که معدلت پایین نیاید و من با غرور خاصی گفتم شما ۹ را صفر بده و او هم چنین کرد و همین صفر در کارنامه، دو ترم مرا مشروط کرد. الان که نگاه میکنم غرور بیمورد و بیدلیل باعث شده بود که این اتفاق بیفتد.
در ساعات دانشگاه و در کلاسهایی که مورد نظرم نبود مینشستم و مثلاً به درس گوش میدادم. کاغذهایی که ممهور به اسم و فامیلم بود، داشتم. وقتی که بسته کاغذهای کلاسوری صد برگهای را میگرفتم شروع میکردم به مهر زدن بالای سر برگهها و روی آنها دغدغههای خود را مینوشتم.
امروز که آنها را میخوانم میبینم برای پسری که ۲۰ سالش بوده نوشتن چنین چیزهایی یا تفکر چنین چیزهایی میتوانسته بسیار ترسناک باشد برای جوانی که فکرش به همه جور مسائلی هست و میخواهد هر مسئلهای را هندل یا کنترل کند.
دغدغههای یک جوان ۲۰-۲۱ ساله که من بودم بسیار با دغدغههای دوستان دیگر و همکلاسیها و همدورهایهایم متفاوت بود. مسألهای که از همان سال در ذهن من شروع شد و هنوز هم ادامه دارد و بسیار به آن معتقدم، برنامهریزی در زندگی است، هرچند که عملی هم نشود. من معتقد بودم باید برای هر روز برنامهریزی کرد تا بدانیم با چه تفکری میخواهیم وارد آن روز شویم حتی اگر که محقق هم نمیشد اما به نظر من، همین که انسان با برنامه وارد یک روز شود درستترین تصمیم است.
برگهای را نگاه میکردم، دیدم که در گوشهای از آن نوشتم “اگر آسمان چشم داشت بر زمین چه میدید؟ دلم میخواست می دانستم”. از دغدغههای آن روزهای من بود.
نسل ما نسل شعر بود و شعور، نسل حسرت بود، نسل دست نیافتن بود، نسل رویاهایی که مطمئن بودیم محقق نمیشود.
از دوست دیگری که فراموش کردم اسمی از او ببرم که همان ورودی ۷۲ بود اما بسیار با هم صمیمی شده بودیم، دوست عزیز اصفهانی بود به نام مهندس امیر پیامبیگی که خداراشکر هنوز هم ارتباطمان حفظ است و واقعاً کم از برادر برای من نبوده.
ما از سال ۷۳، چیزی حدود ۲۸ سال است که با یکدیگر ارتباط داریم. ایشان انسانی بسیار ناب در روزگار من بوده و فکر میکنم میتوانم همیشه به عنوان یک تکیهگاه روی کمک و برادریاش حساب کنم.
به یاد دارم وقتی فهمید مرحوم پدر ترک دنیا کرده، واقعاً برادرانه و جانانه کنار من ماند؛ خداوند حفظش کند، امیدوارم که او غم نبیند و همیشه شاد باشد.
در آن سالها بسیار به موسیقی علاقهمند شده بودم و گیتاری خریده بودم و تمرین ساز زدن میکردم و به یک جامعۀ هنری وصل شده بودم که آقای مهندس قازاریان، استاد موسیقی کلاسیک در کرمان بود که آموزش موسیقی می داد و کارتی را میبینم که مربوط به اجرای تاریخ ۱۳۷۸/۰۸/۲۸ بود.
من علاقهمند شده و تمرین گیتار را شروع کرده بودم، گهگاهی آواز میخواندم و ایشان معتقد بود صدای من میتواند صدای خوبی برای خوانندگی باشد؛ چندجلسهای را با هم گذراندیم ولی باز هم این برنامهریزیها و رویاپردازیهای من وارد مسیرهایی میشد که برنامههای مختلفی در زندگیام پیش میآمد و اجازه نمیداد در مسیری قرار بگیرم و آن دغدغه موسیقی و دغدغۀ هنر هنوز هم با من هست و با آن در واقع زندگی میکنم.
نوشته شده در ۲۳ فروردین ماه۱۴۰۱
——————————————————————————————————————————–
اینطور که به نظرم میآید، اواخر سال ۱۳۷۸ دروس خود را به اتمام رسانده و به شدت درگیر کارهای آهن فروشی بودم.
اوایل سال ۱۳۸۰ بود که آقای امین رضا مهدویان باشگاه بیلیاردی در کرمان در طبقه زیرین رستوران بلوط که متعلق به آقای نژادمحمودی و در انتهای خیابان بهمنیار بود (تقریباً جایی که در حال حاضر بانک کشاورزی است) تأسیس کرد. نام این باشگاه امین و اولین باشگاه بیلیارد کشور بود.
دوست و استاد من، آقای مهدویان در زمانی این باشگاه را تأسیس کرد که آقای ابوالحسن مهدوی مدیر کل اداره تربیت بدنی استان کرمان بود.
در آن باشگاه شاید دو یا سه میز پاکتبیلیارد، یک میز اسنوکر معمولی و یک میز اسنوکر ریلی وجود داشت. متوجه شده بودیم که میز اسنوکر ریلی متعلق به خاندان گرامی و در منزلشان بوده و آن را به صورت امانت به آنجا آوردهاند تا این ورزش رونق گرفته و شناخته شود؛ میز کوچکی بود که ورودیهای پاکت تنگی داشت و توپها به سختی پاکت میشد.
در آن باشگاه، عزیزان زیادی بازی میکردند. آقای یوسف قدرتی استاد مسلّم نسل ما بودند که در زمان ورود بیلیارد به کرمان، در کرمان بودند. آقایان معین اشرفزاده، امیر اشرفزاده، کیان ارجمند، امیرحسین مهدویان، رحمان اوحدی و… نیز از دوستان نسل اولی بودند که در باشگاه آقای مهدویان شروع به بازی کردند.
من در آن روزهای اول زیاد به باشگاه آقای مهدویان نمیرفتم. یک بار به صورت گذری رفتم و این بازی را دیدم. نمیتوانم منکر شوم در اولین برخورد، زیاد از این ورزش استقبال نکردم و برایم جذابیت نداشت. تا اینکه به همراه چند نفر از دوستان عزیزم آقایان سید جلال ترابی، مجید بنیاسدی و مهدی خسروی طی مسافرتی یک هفتهای برای گردش به دبی رفتیم.
در طبقۀ آخر هتل ما استخر کوچکی بود که در کنار آن استخر، یک میز بیلیارد وجود داشت و سیستم آن به این شکل بود که برای اجازۀ مجدد بازی و آوردن یک بار یا سه بار توپ به میز، باید سه سکه یا پنج سکه داخل آن میانداختیم. آقای خسروی خیلی بهتر از من بازی را بلد بود. با هم بازی کردیم و هر دوی ما به این بازی علاقهمند شدیم و این علاقهمندی باعث شد یکی دو سال بعد ایشان برای منزل خود میزی تهیه کند. ما برای بازی که بسیار هم برایمان لذت بخش بود به آنجا میرفتیم.
باری، بعد از باشگاه بیلیارد امین، دومین باشگاه، به نام باشگاه کامران و مربوط به آقای جواد کامرانامیری بودکه در نزدیکی پنج راه ۲۴ آذر و در حدود پمپ بنزین فعلی تأسیس شده بود. اولین مرتبه که آقای سرمد امیری را دیدم در آن باشگاه بود. بازیکن بسیار خوبی بود.
این باشگاه در زیرزمین و به نسبت شیک بود و ۴ میز پاکت بیلیارد و ۲ میز اسنوکر داشت. من و آقای کامرانامیری همدیگر را از دوران راهنمایی و در مدرسه آیتالله سعیدی میشناختیم؛ بعدها بنا به دلایلی باشگاه خود را فروختند و فکر میکنم شاید اگر درست شنیده باشم به کشور آلمان مهاجرت کردند. برادری داشتند به نام نادر کامرانامیری؛ ایشان هم در شهرستان بردسیر باشگاهی را تأسیس کرده بودند که سالها بعد نیز برقرار بود.
سومین باشگاه در کرمان، باشگاهی بود به نام استقلال که آقای مجید حسنی آن را تأسیس کرده بود. انسان بسیار ناب و خوش محضری بود؛ مشتریها را جذب میکرد و ارتباط عمومی بسیار خوبی داشت؛ در واقع من بازی بیلیارد را در باشگاه ایشان شروع کرده بودم. به خاطر دارم بهترین بازیکن آن باشگاه،آقای ناصر خلقی بود که مردی از نسل پیشین بود.
باشگاه آقای مجید حسنی سه میز اسنوکر و چهار یا پنج میز پاکتبیلیارد داشت و عزیزانی که در این باشگاه تمرین میکردند آقایان هادی بختیاری، رحمان اوحدی، علی علایی، سیدرضا عربی، ناصر اسفندیاری و… بودند.
آنچه به یاد دارم، زمان انتظار برای آزاد شدن میز طولانی بود و بازیکنان باید زمان بازی خود را اعلام میکردند تا بازیکن دیگر در ساعتی مشخص بتواند بازی کند.
از دیگر بازیکنان این باشگاه، برادران استیلایی( آقایان شاهین و علیرضا استیلایی، پسران آقای رضا استیلای) بودند که همسایۀ منزل پدری ما و جزء بازیکنان خوب بودند.
از بازیکنان دیگر، آقای مسلم عبداللهرمضانی بود که اگر اشتباه نکنم به همراه دایی خود به این باشگاه میآمد. مسلم عبداللهرمضانی از همان ابتدای آشنایی از یک معرفت خاصی در وجود خود برخوردار بود و روحیاتی خالص و ناب را در خود داشت که هنوز هم در دیدارهایی که با یکدیگر داریم با لذت و رضایتمندی همراه است.
روزها گذشت و من در باشگاه آقای حسنی کمکم به بازیکنی خوب تبدیل میشدم. علمی در کار نبود، بیشتر بازی را به صورت تجربی انجام میدادیم. به عنوان مثال ما میدانستیم که افت این توپ را باید به این شکل بزنیم، چنین افهای را باید به این شکل زد و… .
دوست عزیزی که معمولاً با هم بازی میکردیم به نام آرش که اگر اشتباه نکنم فامیلیاش سرافراز بود و دوست دیگری به نام میثم که بنگاه اتومبیل داشت ولی متأسفانه فامیلی او را نیز به خاطر ندارم و این تیم، تیمی بود که با هم بازی میکردیم.
از حدود سال ۱۳۸۳ تبدیل به بازیکن خوبی شده بودم ولی بازیکنی که به صورت تجربی آموزش دیده بود نه به صورت علمی.
فراموش کردم بگویم که در ابتدای ورودم به مجموعۀ بیلیارد، اگر اشتباه نکنم اواخر سال ۱۳۸۱ در کرمان مسابقات رنکینگ اسنوکر کشوری در سالنی سرپوشیده (شاید سالن مجموعه ورزشی فجر) برگزار شد و بازیکنانی چون آقایان رحمان اوحدی، نوید شفیعی، معین اشرف زاده و اشکان دبستانی تیم کرمان را تشکیل داده بودند.
به یاد دارم از باشگاه با آقایان ناصر اسفندیاری و مرتضی مهرالحسنی به این مسابقات رفتیم.
دو یا سه شب قبل از برگزاری این مسابقات، در باشگاه آقای مهدویان با آقای خسروی در حال تمرین بودیم و من برای اولین بار در مقابل حریف خود پیروز شدم.آقای خسروی گفت تیم کرمان برای حضور در مسابقات کشوری در حال آمادهسازی است و به آقای مهدویان هم گفت اگر برای تیم کرمان بازیکن میخواهید، بهتر از صنعتی در بین بازیکنان پاکتبیلیارد کرمان نیست.
به یاد دارم آقای مهدویان هم یکی از بازیکنان مطرح را صدا کرده و به من گفت اگر در مقابل این بازیکن پیروز شوی، عضو ثابت تیم کرمان خواهی شد. من یک جوان ۳۰ ساله و او یک پسر بچۀ شاید ۱۵-۱۶ ساله بود. در رقابتی واقعاً نفسگیر، بر حریف خود پیروز شدم. به خاطر دارم، آن بازیکن چوب خود را به روی میز پرتاب کرد و رفت. در روز بعد که من با آقای ناصر اسفندیاری به باشگاه رفتم، آقای مهدویان، ایشان را آورد تا بابت کار ناشایستی که کرده بود از من عذرخواهی کند.
از آن به بعد، به آقای مهدویان گفتم به بازی بیلیارد علاقهمند شده و دوست دارم آن را به صورت علمی یاد بگیرم و فراگیری آن به صورت تجربی، زیاد برایم جذاب نیست.
آقای مهدویان که در آن مقطع خود، مسئول کمیته آموزش فدراسیون بودند، دورههای آموزشی در شهرهای مختلف برگزار میکردند وکلاسی دو سه روزه را در حدود سال ۱۳۸۲ با حضور چند نفر از عزیزان برگزار کردند؛ از بین آنها فقط دوست عزیزم از اهالی خراسان، آقای یاسر پولایی را به خاطر دارم.
ما در این دوره شرکت کردیم و پس از آن به ما مدرکی دادند تحت عنوان “مدرک توجیهی دوره آموزش مربیگری و طراحی سالنهای بیلیارد ” که این مدرک، تقریباً اولین مدرک بیلیاردی من بود. بعد از آن، روزگار به شکلی پیش میرفت که تبدیل به بازیکن ثابت بیلیارد شده بودم و در آن بازۀ زمانی دوستان عزیزی داشتم از جمله آقای رضا منصوریفر که ما تقریباً همیشه با هم بودیم؛ هر شب با هم به باشگاه بیلیارد میرفتیم و بازی میکردیم.