مدرسه کامبیز صنعتیوارد دوران راهنمایی شده بودیم، مدرسه آیت‌الله سعیدی نرسیده به میدان ژاندارمری امروزی.
نسل قبل می‌گفتند اینها همه، جدا شده از مدرسه‌ای بزرگ هستند به نام دبیرستان پهلوی و آن مدرسه تبدیل شده بود به چندین واحد آموزشی؛ و مدرسۀ ما یکی از آن واحدها بود.
حیاطی بزرگ و زمین بسکتبال و والیبالی بزرگتر و شروع علاقۀ من به ورزش به صورت تخصصی با بازی بسکتبال بود. معلمان ورزش، محبوب‌ترین آموزگاران من بودند. آقای خسروی که هر کجا که هست خدا به همراهش، مربی بسکتبال ما بود. سه سال دوران راهنمایی را در تیم بسکتبال مدرسه بودم، در مسابقات آموزشگاه‌ها شرکت می‌کردم. دوران بسیار خوبی بود. کمتر درس می‌خواندم و بیشتر به بازی و ورزش می‌پرداختم. در ساعات تفریح، معلمان و ناظم به بازی والیبال می‌پرداختند و وقتی که ما برای زنگ تفریح به حیاط می‌رفتیم ما را نیز در بازی خود شریک می‌کردند.

به طور مشخص علاقه‌ام به کلاس حرفه و فن و ادبیات فارسی بیشتر بود و عجیب‌تر که درس ریاضی برایم جاذبه‌ای نداشت؛ عربی را هم خوب می‌فهمیدم، فامیل آموزگاران را به سختی به یاد می‌آورم اما شاید آقایی به نام منشأ‌زاده استاد ریاضی‌ام بود و غالباً از لطف ایشان بعد از انجام ندادن تکالیف و یا نفهمیدن دروس، بهره‌مند می‌شدم. استاد دیگرم بنام آقای حسینی که او هم در یکی از سال‌های راهنمایی، آموزگار یکی از دروس ریاضی‌ام بود. او هم مرا مورد لطف خود قرار می‌داد.

معلمان محبوبی در دوره راهنمایی داشتیم، استاد موسوی که خداوند سلامت‌شان بدارد (دختر آقای موسوی، استاد دروس جامعه‌شناسی من در مقطع دکتری هستند)، استاد حسابی که دروس قرآنی یاد می‌داد، استاد شادکام، استاد لاله‌زاری و…

تعداد زیادی از دوستان این روزهایم که بسیار دوستشان می‌دارم از آن دوران هستند.

در یکی از سال‌های دوره راهنمایی که مصادف با بمباران تهران و سایر شهرهای بزرگ بود، مدرسه ما نیز میزبان و پذیرای دانش‌آموزان از شهرهای دیگر بود و این، شروع یک ارتباط بود با فرهنگ شهرهای دیگر که جذاب و دوست‌داشتنی بود؛ به ویژه که آن روزها دانش‌آموزان لباس‌هایی به مراتب قشنگ‌تر می‌پوشیدند؛ شلوار جین، کاپشن چرم که برایم بسیار جذاب بود.

سال دوم راهنمایی، مدرسه ما جابه‌جا شد و در مسیر رفت‌وآمد مدرسه که باز هم پیاده بود، داستان‌هایی داشتیم.گاهی در طول مسیر کتاب می‌خواندیم، گاهی کتاب‌های عاشقانه و گاهی کتاب شعر.

دیوار مدرسه‌مان با دیوار در انتهای خود کمی فاصله داشت که می‌شد از گوشۀ آن فرار کرد و من هم آن راه را آموخته بودم.

معلم پرورشی‌ای داشتیم با فامیل حسینی که انسانی مؤمن و معتقد بود و بسیار راهنما.

دوستان بسیار عزیزی در آن مقطع داشتم که هنوز هم دارم. آقای محمدحسن کیوان ابراهیمی، محمدحسین شکوری، نصتوح جهان‌بین، امیرحسین ابراهیمی و سایر دوستان…

روبه‌روی درب مدرسۀ ما بقالی‌ای بود که فروشنده‌ای چاق داشت و بسیار مهربان بود. آن روزها یک نوشابه و بیسکوییت چهارتایی که روی آن عکس مرغ یا حیوانی بود، مجموعاً چیزی نزدیک به دو تومن بود و سه‌شنبه‌ها یا دوشنبه‌ها، سرایدار مدرسه، ساندویچ کالباس درست می‌کرد و به مدرسه می‌آورد و هر کدام را ۷ تومان به فروش می‌رساند و این ۷ تومان ساندویچ هفتگی و شاید هفته‌ای یک روز، کیک و نوشابه هم لذت آن روزهایم بود و هم دلیلی بر شاد بودن و متمول بودن. گویی اینکه هر هفته هم محقق نمی‌شد. با پولی که پدر می‌داد، می‌بایست تصمیم بگیرم که از باغملی تا میدان ژاندارمری را یک تومن بدهم سوار تاکسی شوم، یا دوتومن بدهم بیسکوییت و نوشابه بخورم. پس اگر تصمیم دوم محقق می‌شد باید دو روز قید تغذیه را می‌زدم. چه نسل عجیبی بودیم ما.

اطراف میدان باغملی شاید مهاجرینی بودند که بسته‌های کوچک آدامس و موزهای پلاسیده را روی کارتن‌ها می‌گذاشتند و می‌فروختند و ما هم غالباً با نگاهی حسرت‌بار به آنها می‌نگریستیم و رد می‌شدیم.

در آن سالها در میدان باغملی و خیابان شریعتی یک سالن چند منظوره ورزشی به نام سالن تختی بود که چندین رشتۀ ورزشی داشت و من که آن روزها بسکتبال بازی می‌کردم به آن سالن رفت‌وآمد داشتم و لذت خاص دیده شدن در محیط ورزشی در تفکر آن روزهای من وجود داشت که این روزها در انفوان میانسالی آن را می‌فهمم.

فرمتی بود از انداختن ساک بر روی شانه. اصلاً گویا لباسی عرق کرده در ساک داشتن، ارزش و اعتباری دیگر داشت. کفش‌هایی که به کفش چینی شهرت داشت و به نظرم قیمت‌شان ۲۰۰ تومان بود. در مغازۀ لوازم ورزشی در چهارراه ارگ فروخته می‌شد. کفش‌های خوبی برای بازی بسکتبال بود. تقریباً آن کفش‌ها را از صبح که به پا می‌کردیم تا عصر به پای ما بود و این افتخار ما بود. ستاره‌ای در کف کفش بود که به مرور زمان که کفش مستهلک می‌شد آن ستاره نیز ساییده می‌شد و آن موقع بود که می‌فهمیدیم وقت تعویض آن کفش‌هاست.

مریم حیدرزاده می‌گوید:

چقدر خاطره اینجاست بین آدم‌ها        و غم به وسعت دریاست بین آدم‌ها

این روزها که به آن روزها می‌نگرم چه روزهای پرحسرتی داشتم و چه آرزوهای کوچکی.

روزی در سال دوم راهنمایی‌ام استاد موسوی که معلم علوم تجربی‌مان بود شعری به نام احمدک را در سر کلاس خواند و آن شعر گویی با تک تک یاخته‌های وجودم درآمیخته.

نوشته شده در ۱۴۰۰/۱۰/۱۳

———————————————————————————————————————

به یاد روزهای خوبی افتادم که در مدرسه آیت‌الله سعیدی داشتم؛ به ویژه صمیمیتی که در عین اقتدار  از سوی معلمان، مدیر و ناظم مدرسه اعمال می‌شد. چه افراد شریفی بودند. مدیرمان آقای نژادزمانی بزرگوار، آقای خواجه‌پور، ناظم و معلمان عزیز دیگر. باز تأکید می‌کنم اقتدارشان را در قالبی از صمیمیت به ما القاء می‌کردند و ماهم در عین نوجوانی، می‌پذیرفتیم.

در آن سال‌ها که به نظرم دهه اول پیروزی انقلاب بود، اوضاع اقتصادی و امکانات، خوب یا استاندارد نبود.

و تفاوت بین فقیر و غنی در فضای آموزشی مدرسه چندان به چشم نمی‌آمد

چرا که به طور مثال کیف، کفش، لباس و… که مورد نیاز بچه‌های آن زمان بود، در بین اجناسی مشترک با سلیقه‌های همه، یافت می‌شد.
هنوز جوّ غالب، جوّ دفاع مقدس و جنگ تحمیلی بود.
هنوز لذت بچه‌های آن روزگار، طراحی، تدوین و خلق نهایت هنرمندی خود، ساختن روزنامه دیواری بر مقوایی در ابعاد ۱ در ۱/۵ متر با بریده‌هایی از روزنامه بود که در گوشه‌ای با دست‌خط خود می‌نوشتند، تهیه کننده: کامبیز صنعتی.
چه روزگاری، رویاهایمان آنقدر کوچک بود که یا در زمین ورزش خلاصه می‌شد و یا تصویر کردن خود در قالب جوانانی خوش‌پوش، خوشتیپ و مورد پسند جامعه، باز از نگاه پسر بچۀ نوجوان ۱۳-۱۴ ساله‌ای.

در گوشه‌ای از میدان ارگ، خیاطی‌ای به نام “دارابی” بود که در واقع نام‌گذاری آن واحد صنفی به دلیل شهرت خانوادگی صاحب آن بود. مردی با یک ماشین فولکس که همیشه آن را جلوی مغازه پارک می‌کرد؛ با قدی نسبتاً کوتاه و فرم موهایی خاص که به نظر می‌رسید جوان خوشتیپ نسل خود در دهه چهل بود و این روزها اما خیاطی زبردست با معیارها و استانداردهای دهه شصت.

آن روزها، جدای از پول پارچه، ایشان ۲۰۰ تومان مزد می‌گرفت تا شلواری بدوزد و این شلوار را با ۵۰ تومان رفو می‌کرد و اما دلیل اینکه اینگونه به یاد دارم، چند روزی بود که شلوار قهوه‌ای نویی برایم دوخته بودند و می‌پوشیدم برای رفتن به مدرسه.

در یکی از همین روزها در زنگ تفریح بود که معاون و معلمان مشغول بازی والیبال بودند. من هم که به صورت دائم عضو ثابت تیم معلمان. مشغول بازی شدم و در اولین حرکت جسورانه‌ام برای انتقال توپ، زانویم به زمین خورد و شلوار نو پاره شد. با هراس‌های آن سن و سال به مادر یا پدرم گفتم و آنها هم مرا به همان آقای دارابی حواله دادند تا شلوار اصلاح شود و آنجا بود که شلوار نو که با ۲۰۰ تومان دوخته شده بود، با ۵۰ تومان رفو شد و نزدیک به چند ماه همان شلوار رفو شده منتها نو را می‌پوشیدم.

میدان ارگ آن روزها و حتی امروز، محلی برای حضور یک پسر بچۀ نوجوان نبود.

اتمسفر غالب آن روزهای میدان ارگ برآمده از فرهنگ فیلم‌های فارسی دهه ۱۳۵۰ بود. همان ادبیات گفتاری و نمایشی در کردار، رفتار، گفتار و منش آدم‌های آن نسل.

به یاد دارم مراسم معرکه‌گیری در میدان ارگ برگزار می‌شد که پهلوانی، زنجیر دور بازوانش را پاره می‌کرد و شاید عیاری ماری در سبد و یا میمونی در دست یا در بند داشت که بوسیلۀ آن، مردمان را سرگرم و درآمد شرافتمندانه‌ای کسب می‌کرد و در گوشه‌ای از آنجا نیز جوانانی با ۳ عدد کارت با رهگذران بازی‌هایی کرده و از این راه کسب درآمد می‌کردند.

در گوشۀ دیگر و نزدیک مغازه آن خیاطِ معروفِ دارابی، قهوه‌خانه‌ای بود باز هم در قالب قهوه‌خانه‌های قدیم. استکان‌های کمرباریک در نعلبکی که با سر و صدا جلوی مشتری می‌گذاشتند. آدابِ ریختن چای در نعلبکی و فوت کردن بر روی آن و با حبه قندی آن را سر کشیدن. قلیانی بود و عیاری بود و نقالی بود…

اما من، نوجوان ۱۲-۱۳ ساله و آنجا چه قرابتی بود؟
آری، دایی‌ام (دایی ابراهیم) مدیر داخلی مسافرخانه بهار بود که دقیقاً روبه‌روی خیاط دارابی بود و او هم اوقات زیادی از روز را در همان قهوه‌خانه می‌گذراند.
بر روی تختی که دم در بود، می‌نشست، چای می‌نوشید، قلیانی می‌کشید، «ابراهیم‌خانی» می‌شنید و گه‌گاهی که من به هر بهانه‌ و دور از اطلاع پدر و مادر، راهی آن محل می‌شدم، به همراه او، چای می‌نوشیدم، با همان آدابی که گفتم و نظاره‌ای می‌کردم به همان عیاری‌ها، پهلوانی‌ها و…

از فرهنگ غالب آن روزهای میدان ارگ که گفتم و در تأیید آن به یاد دارم در گوشه‌ای از میدان، دکه‌داری بود که چاقو می‌فروخت.
چاقوهایی به قول خودش زنجانی و دسته زنجانی و آنگونه که به خاطر دارم روی آن، ستاره کوچک با رنگ دیگری بود. نوعی دیگر از چاقو نیز به همراه پنجه‌بوکس بود که (شاید) در اوایل دبیرستان یکی از آنها را خریدم و هنوز هم در صندوقچه خاطراتم موجود است.

مدرسه کامبیز صنعتیدر سال دوم راهنمایی در کنار دوستِ عزیزِ همیشۀ آن دوران، آقای مهندس محمدحسن کیوان‌ابراهیمی، وارد تیم بسکتبال مدرسه شده بودم، شاید مسابقات در طول یک سال آموزشی فقط یک بار یا دوبار انجام می‌شد.
اما من بودم و رکابی شمارۀ ۶ و  از آن روزها تا اواخر دبیرستان، چون جثه‌ای بزرگتر داشتم، رکابی‌ای که به من تعلق می‌گرفت را اصلاح و گشادتر می‌کردم تا اندازه‌ام شود و در مسابقات شرکت می‌کردیم؛ چه لذتی داشت و تماشاچیان چه جوّی راه می‌انداختند.

یک خاطرۀ بسیار ارزشمند از معلم درس علوم تجربی‌مان به یاد دارم.
ما در دورۀ راهنمایی دو استاد داشتیم که هر دو، فامیلی‌شان موسوی بود. مردانی بسیارپاک‌گهر و دوست داشتنی.

آن عزیزی که در سال دوم راهنمایی با ما بود، در یکی از آن روزها که بر سر کلاس، اسیر شیطنت‌های نوجوانی بودم و در شلوغ بازی‌های نوجوانی گم، مرا صدا زد و تنبیهم کرد.
به گونه‌ای که حکم کرد در گوشۀ کلاس بایستم؛ زمان اجرای این حکم نیم ساعت بود.
بعد از آن با حضور سایر بچه‌های کلاس گفت: صنعتی، امروز گوشۀ کلاس مورد تنبیه و بی‌محلی سایر همکلاسانت قرار گرفتی و اگر این روال را ادامه دهی، دفعه بعد پشتِ در ِکلاس خواهی بود ، بعد از آن پشت در اتاق معاون مدرسه و دفعه بعد  از آن، پرونده در دست و پشت در مدرسه.
تأثیری که این برخورد هم خوب و هم بد آن استاد بر وجودم گذاشت تا بدان‌جا بود که سالها بعد زمانی که به عنوان مدرس دانشگاه، درسی به عنوان جامعه‌شناسی آموزش‌وپرورش را درس می‌دادم، مؤکداً به معلمان عزیزی که دیگر آن روزها شاگردان من بودند.تأکید می‌کردم که در برخورد کلامی با دانش‌آموزان توجه کنند تا صنعتیِ دیگری با زخمی در روح، سالیانی را نگذراند.

از معلمان دیگری که نقش بسیار تأثیرگذاری در ساخت شخصیت من داشتند، جای دارد از جناب آقای عظیم زاده (معلم درس تاریخ و جغرافیا) و جناب آقای عارفی (معلم درس حرفه و فن)  نام ببرم که هر دو در مرام و معرفت، بسان مردان فیلم‌های قدیمی بودند؛ با همان شخصیت و جذبه خاص.

یادش بخیر، اگر زنده هستند، در سایۀ سلامت و اگر رفته‌اند، در رحمت خداوند.

خاطرۀ دیگری از نحوۀ امتحان دادن برای دروس در دورۀ راهنمایی به یاد دارم.
در این لحظه که به آن روز می‌اندیشم، بسیار و بسیار اندوهگین می‌شوم که ما فرزندان این خاک پر گهر، آن روزها، برای آزمون‌، بر روی زمین حیاط مدرسه، به روی خاک می‌نشستیم و برگه‌هایمان را پر می‌کردیم.
امروز می‌گویم آیا حق، سهم و احترام نوجوانان ۱۳-۱۴ ساله‌ای که باید مردان این روزهای کشورمان می‌شدند این بود؟

شاید قناعت به سهم اندیشۀ ما و به سهم اندیشۀ نسل ما، ریشه در آن احترامی بود که به ما نمی‌گذاشتند.

روزگار عجیبی بود…

نوشته شده در
۱۴۰۰/۱۰/۳۰

———————————————————————————————————————————————–

دوران راهنمایی به هر شکل که بود گذشت. به واسطۀ تصمیم والدین و نزدیک بودن موقعیت جغرافیایی دبیرستان آیت‌الله طالقانی به منزل پدری و از سوی دیگر، به دلیل اینکه اخوی بزرگتر در همان مدرسه مشغول به تحصیل بود، من نیز در آن مدرسه ثبت‌نام کردم.

مدرسه کامبیز صنعتی

نوجوانی ۱۴- ۱۵ ساله که ورزشکار هم بود، سابقۀ حضور در مسابقات استانی داشت و حضور برادر بزرگتر آن هم در پایه چهارم نظریِ آن روزها، خود اعتماد به نفسی مضاعف داشت برای هر چیز. به ویژه شیطنت.

به محض ورود به مدرسه به واسطۀ اینکه نام فامیل من با «ص» شروع می‌شد، وارد کلاس اول نظری «ج» شدم. آنچه از آن سالها به یاد دارم حضور در زمین بسکتبال به صورت دائم بود. از دوستان آن سال‌ها آقای مهران هرندی عزیز، آقای عبدالرضا مولایی، آقای مسعود منشی‌زاده و دوستان دیگر که کم‌کم به ذهنم می‌آید را به یاد می‌آورم. اما دوستان راهنمایی‌ام به ویژه آنها که در درس پیشرفت بهتری داشتند یا به زبانی، درس‌خوان‌تر بودند، به مدرسه‌ای رفتند که آن روزها بسیار در بین مدارس کرمان شهره بود، به واسطۀ مدیری که بسیار جدیت داشت و مراقب درس بچه‌ها بود، دبیرستان شهدای ۱۰.

دوستان من به آن مدرسه رفتند. مدرسه‌ای در حول‌و‌حوش چهار راه خواجوی فعلی و به نظرم فامیل مدیر جدیِ آن روزها حاج‌آقا نیک‌پور بود که بعدها متوجه شدم نسبتی با مرحوم شهبازخانی که مستأجر آن روزهای ما، در ساختمان باغملی بود و مرکز زبان شکوه را در آنجا اداره می‌کرد، داشت.

پس ما از دوستان دوران راهنمایی فاصله داشتیم، شروع جوانی…

روزگار عجیبی بود.

راه فاصلۀ منزل تا دبیرستان طالقانی از حول‌وحوش میدان بسیج تا ابتدای خیابان مولوی فعلی بود. راهی کوتاه اما بسیار پُر داستان در سه سال دوران تحصیلی من بود.

از پیاده رفتن تا مدرسه، صبح‌های زود در سرمای هوا، تا برگشت برای ظهر و مجدداً ظهر رفتن و عصر برگشتن؛ آن روزها مدرسه‌ها در دو شیفت بود. شیفت صبح حدود ساعت هفت‌و نیم آغاز می‌شد تا حدود ظهر و شیفت عصر هم از ساعت ۲ تا ساعت ۴ بود. به نظرم چهار ساعت تحصیلی در صبح و دو ساعت هم برای شیفت عصر بود.

فرمت دبیرستان طالقانی فرمت خاص‌تری نسبت به مدرسه راهنمایی آیت‌الله سعیدی داشت. انگار از همان روزها ادارۀ آموزش‌وپرورش در ظاهر هم تلاش می‌کرد مسائل اجتماعی را در بزرگ کردن و متفاوت کردن شکل و شمایل مدرسه، دفتر مدیر و… رعایت کند تا بچه‌های امروز و بزرگان فردای اجتماع خود را در چهارچوب گفتمان و در چهارچوب نظمی بیابند که در آینده، اسیری محصور و محصول آن بودند.

از مدیران، آقای واعظی و از معاونین، آقای کُردی را به یاد می‌آورم و شاید عزیزان دیگری را نیز در آینده به یاد آورم و از معلمین هم آقای ساعد (دبیر زبان انگلیسی)، آقای لشکری (دبیر جبر) و…

سال اول، آن روزها مسابقات و تمرینات ورزشی ما در سالن تختی بود که شاید بارها از آن یادکرده باشم اما به یاد دارم تمرینات ما در آنجا انجام می‌شد و به نظرم چند سالی بود که وارد تمرینات تیم استان بودم. از اساتید آن روزها، استاد مسعود نخعی عزیز که از قرار تصادف هم این روزها در اوایل قرن ۱۵ هجری شمسی باز هم افتخار همکاری با ایشان را در سنگری دیگر دارم. استاد مجید ایرانمنش نیز در سالن تختی تمرین بسکتبال می‌داد.

از بازیکنان برجستۀ بسکتبال آن سال‌های دبیرستان، آقای جواد محمدی بود که به واسطۀ قد بلندی که داشت، در میان دانش‌آموزان شهره بود.

دوستان دیگری به نام امیر شوشتریان، آقای سیروس محرابی و…   هم بازیکنان برجستۀ بسکتبال بودند.

به یاد دارم معلم عربی‌ای داشتیم به نام آقای وزیری. مرد خاص و کاریزماتیکی بود؛ مردی مانده در دهه سی یا چهل. با همان فرمت لباس، کت و شلوار اتو شده با جلیقه، موهایی با فرق وسط، مرد جا افتادۀ خوشتیپ نسل خودش و پیرمرد نسل ما.

سال اول را به هرگونه که بود گذراندیم. وضعیت تحصیلی‌ام آنگونه که خانواده دوست داشتند، نبود؛ چون من فی‌المجموع علاقه‌ای به درس نداشتم. از همان روزها نمی‌دانستم که ریاضی را به چه دلیل باید دانست و فیزیک را به چه علت و عربی را…

برای من که آن روزها علاقه‌مند به ورزش بودم و شاید گوشه‌هایی از علایقم به مسائل اجتماعی مشخص بود، اما به یاد نمی‌آورم هیچوقت در دروس ریاضی و فیزیک نمرات قابل تعمل و خوبی بگیرم. روزهای عجیبی بود، چیزهایی می‌خواندم که اصلاً نمی‌فهمیدم. حساب و جبر، معادله درجه دوم، انتگرال، لیمیت و… چیزهایی که همین الان به یادم آمد؛ زیست‌شناسی، آوندهای چوبی، آوندهای آبی، نمی‌دانم؛ اطلاعاتی که مغز بچه‌های‌ آن نسل را پر می‌کردند بدون آنکه بدانند خودشان چه آینده‌ای را می‌خواهند؛ به نظرم سال‌های ابتدایی بود که جنگ تمام شد. بلاتکلیفی شاید در کل کشور اسیر سیستم آموزشی هم شده بود، هر سال فکر می‌کردند که دورۀ دبیرستان را سه ساله کنند یا چهار ساله. دروس را عوض کنند… ما هم محصلانی که بلاتکلیف بودیم. پدران و مادرانی گرفتار روزمرگی و دل‌مشغولی‌های خود. علاقه‌مند به حرف زدن در باب فرزندانی که مثلاً درس می‌خواندند و آینده‌ای می‌خواستند داشته باشند. نمی‌توانم کتمان کنم که آن روزها در خانۀ ما نقل مجلس، صحبت در باب اخوی بزرگ من بود که آن روزها وارد بحران کنکور شده و به دنبال کلاس‌های خصوصی و کلاس‌های آموزشی مضاعف و و و …

به یاد می‌آورم که به واسطۀ تمام شدن جنگ تحمیلی، جزوه‌های کمک‌آموزشی به نام جزوه‌های رزمندگان درست شده بود؛ شاید سهمیۀ رزمندگان و جانبازان از همان روزها در ادبیات آموزشی این کشور نقش گرفت و…

اما من کماکان همان فرزند ساده و ساده‌لوحی بودم که تمام مدت روزم در خیس بودنِ بدنم از عرق ورزشی که می‌کردم خلاصه می‌شد و علاقه‌ام هم همینطور.

در کنار همۀ این صحبت‌ها، در چهار راه خورشید در کنار اینکه دو مدرسۀ راهنمایی و دبیرستان پسرانه بود، دو دبیرستان و هنرستان و یک مدرسه راهنمایی دخترانه هم بود. برای پسران و دخترانی که در آن محدودۀ فرهنگی‌ای که از دفاع مقدس و دهه اول انقلاب مانده بود، شاید از کنار هم رد شدن لذتی دوچندان داشت. شاید لبخندی، شاید مسیری را به دنبال یکدیگر رفتن و…

آن هم جز دلخوشی‌های روزگار ما بود. خوردن نوشابه و تی‌تاپ، افتخار آن روزها برای فرزندان و محصلین.

اما هر چه بگویم از ورزش و ورزش است.

اولین برخورد فیزیکی جدی من با یکی از دانش‌آموزان نیز در همان سال اول دبیرستان اتفاق افتاد. همانگونه که گفتم حضور برادر بزرگتر در مدرسه، خودش قوّت قلبی بود برای چنین تفکراتی.

یادش بخیر.

خدا رحمت کند مادربزرگ من در کوچه پشت مدرسۀ ما زندگی می‌کرد، به نوعی اگر از درب دیگر مدرسه خارج می‌شدیم، فاصله تا منزل مادربزرگم شاید کمتر از دو  دقیقه بود. گه‌گاهی من می‌ماندم و او و لطفی که داشت در پختن تخم‌مرغ بر روی علاءالدین در ظرف نیکلی یا مسی. سالهاست مزۀ آن ته‌دیگی که تخم‌مرغ بر کف ظرف می‌گذاشت در مذاقم و در روحم مانده است. یادش بخیر. شاید دستِ تنگی داشت اما محبت و مهربانی گشاده‌ای. کمترینش را به وسعت دریا می‌بخشید. بی‌شک در آغوش رحمت خداوند آرمیده است.

دیگر در دبیرستان انسان شناخته‌شده‌ای بودم، البته نه در درس، بلکه در ورزش. تا حدی شرارت، شاید دعوا، شاید حضور در مسیر مدارس دخترانه، نمی‌دانم.

به یاد ندارم اما دیده شدن و تا حدی بزرگ بودن، یا اولویت‌ها و کدهای فرهنگی برآمده از فیلم‌های دهه ۵۰ یا ۴۰ کشور ایران بود و ما کم‌کم آنها را بر روی ویدئوهایی که به نام «ویدئو نوار کوچک یا T7» می‌نامیدند، می‌دیدیم. ناصر ملک مطیعی، محمدعلی فردین، ایرج قادری و… ستاره‌های نسل ما بودند. نوعی که  آنها کت یا کاپشن را بر روی شانه‌هایشان می‌گذاشتند،  نوع بستن و پوشیدن کاپشن، سوار بر موتور شدن، نوع راه رفتن و… الگوهای نسل ما شده بودند که هیچ نداشتند جز کانال یک و دو، آن هم در اواخر دورۀ دبیرستان.

به یاد دارم در سال‌‌های آخر دبیرستان شبکه دو سریال “در پناه تو” را پخش می‌کرد که سریال عاشقانه‌ای بود در دانشگاهی در پایتخت و همۀ ما جوانان و دانش‌آموزان آن نسل، خود  را در قالب یکی از شخصیت‌های این سریال می‌گذاشتیم، با آنها زندگی می‌کردیم و این دوشنبه را به دوشنبه دیگر می‌رساندیم؛ یا سریال “سال‌های دور از خانه (اوشین)” که باز هم با آن همزادپنداری می‌کردیم و قدردان چیزهایی که داشتیم می‌شدیم.

شب‌های یکشنبه برنامۀ «ورزش و مردم» در شبکۀ یک با اجرای مرحوم بهرام شفیع پخش می‌شد. مردی عجیب در دنیای ورزش، خدایش بیامرزد.

گاهی اینقدر پای تلویزیون می‌نشستم که مرحوم پدرم می‌گفت: پسر، برفک‌ها دیگر قابل تماشا نیستند (بعد از اینکه برنامه‌های تلویزیون در نیمه شب به پایان می‌رسیدند و دیگر هیچ برنامه‌ای پخش نمی‌شد صفحه تلویزیون به صورت برفک نمایش داده می‌شد).

به نظرم نسل‌ها بعد از ما که بیایند و بنویسند آنچه را که ما چگونه نسلی بودیم یا از خنده روده‌بُر می‌شوند و یا از حسرت نداشته‌هایمان به گریه خواهند افتاد. اما اینکه ما چگونه این دوران را گذراندیم، خود داستان دیگری است.

سال دوم دبیرستان بود و من کم‌کم وارد تیم‌های مدرسه شدم و البته بیشتر در خیابان…

مسابقات آموزشگاهی بود، ما در ناحیه ۲ آموزش‌وپرورش بودیم و تیم‌های دیگر در ناحیۀ یک. دوستان عزیزی که هنوز هم افتخار با آنها بودن را دارم. مهران هرندی هم در تیم بسکتبال بود. دیگران را به یاد نمی‌آورم، شاید آقایی به اسم محسن محرابی.

مربی بسکتبال ما مردی نیک‌سرشت و نیک‌گهر به نام آقای بیژن امین‌زاده که تا سال‌های سال و حتی این روزها هم سمت استادی‌اش را بر من نگاه داشت، مردی با دیسیپلین و با روحیاتی خاص. سال دوم و سوم نظری در تیم مدرسه آیت‌الله طالقانی بودم با مربیگری این عزیز دوست داشتنی.

 

مدرسه کامبیز صنعتی

مدرسه کامبیز صنعتی

یادش بخیر. در زنگ‌های ورزش، ورزش می‌کردیم؛ در زنگ‌های تفریح، ورزش می‌کردیم و زمانی که وارد کلاس می‌شدیم، استراحت می‌کردیم و توان خود را بازمی‌یافتیم برای مجدداً بازی کردن و ورزش کردن و خلاصۀ این تفکر و این نوع زندگی تحصیلی آنگونه می‌شد که در پایان هر ترم نمره‌های خلاصۀ کارنامه، نمره‌های جذابی نبود. به ویژه در دروسی که گفتم.

و نتیجۀ آن در پایان سال دوم نظری به تجدید شدنم در درس “جبر” منجر شد که آقای لشکری مدرس آن بود.

در آن سال‌ها  قانون آموزشی اینگونه بود که اگر دانش‌آموزی در خردادماه امتحان می‌داد و نمرۀ او از ۱۰ پایین‌تر می‌شد و به قول عوامانۀ آن روزها “تک” می‌گرفت، قانونی درست کرده بودند به اسم “تک‌ماده” و براساس این قانون شما فرصت داشتید که سه ماه درس بخوانید و در پایان شهریور مجدداً همان درس را امتحان دهید و اگر نمرۀ بالای ۱۰ می‌آوردید به مرحلۀ بعد می‌رفتید. پس اولین اتفاق برای من افتاد، تجدید شدن در درس جبر و مثلثات.

 

 

مدرسه کامبیز صنعتیمدرسه کامبیز صنعتی

درس عجیبی بود، هنوز هم که هنوز هست نمی‌دانم سینوس و کسینوس، تانژانت و کتانژانت به چه درد بچه‌ای می‌خورد که علاقه‌مند به آن نبود. حفظ کردن آن، معادلۀ نوع اول و نوع دوم، روابط بین مثلثات، به ویژه ساده کردن کسرهای معادلاتی. عجیب بود، عجیب؛ دروسی که نمی‌فهمیدم و این نفهمیدنِ دروس ریاضی، هندسه و حساب، سال‌های بعد هم گریبانم را گرفت. همانطور که خواهم گفت، در دانشگاه هم اسیر این بی‌علاقگی بودم و این بار تقدیر برعکس آنها برایم رقم زد.

باری، روزگاری بود، می‌بایست تجدید شدنم را از چشم پدر مخفی می‌کردم. مادرم می‌دانست. در این سه ماه درس می‌خواندم، آن هم به طور پنهانی، چرا که اگر پدر می‌دید و می‌فهمید تجدید شده‌ام، جدای از ناراحتی بسیار، شاید امکانات اندکی که در اختیارمان بود را از ما می‌گرفت. اما امتحان جبر را دادم، نمره‌اش را گرفتم و وارد سال سوم نظری شدم. سال سوم، شرایط بدتر از سال اول. بزرگتر شده بودم شاید تغییراتی در چهره‌ام به وجود آمده بود؛ کمی ریش، کمی سبیل، کمی مردانگی، کمی کلفتی صدا، کمی حفظ کردن اشعار عاشقانه، کمی سهراب سپهری، کمی آشنایی با فروغ فرخزاد و شاید مدت زمان بیشتری در اطراف مدرسه سپری می‌شد تا مدرسه و حضور در کلاس‌ها.

خلاصۀ آن سال هم یا در سالن تختی گذشت یا در سالن ورزشی سیامک که روبه‌روی اداره پست و تصادفاً در انتهای بن‌بستی بود که در آن کوچه سه مدرسۀ دخترانه وجود داشت.

اعزامم به مسابقات آموزشگاهی، اولین گرم‌کنی که به وسیلۀ برادر بزرگترم جناب استاد حاج رضا زمانی دریافت کردم که آن روزها مسئول ورزش آموزش و پرورش بود (شاید عنوان شغلی ایشان را به درستی نگفته باشم).

تا در همین دوران هستم از وضعیت خانوادگی‌ام بگویم، پدر، منزل پدری‌شان را از خواهران و برادران خریده و آن را به عنوان حیاط به منزل فعلی‌مان وصل کرده بود. گاهی من و برادر مجبور بودیم که برای انجام کارهایی که به تخریب دیوارها و بناهای مانده از منزل پدریِ پدرمان بود کمک کنیم و شاید مجبور بودیم و نه دل‌خواسته. روزگار عجیبی بود، در همان سال‌ها بود که گاهی در محل کار پدر در تانکرسازی مشغول می‌شدیم. فعالیتی می‌کردیم، مهارتی می‌یافتیم و در کنار همۀ اینها درآمدی از پدر کسب می‌کردیم. نسل عجبی بودیم. حقمان را شاید گدایی می‌کردیم.

گاهی گفتن این حرف‌ها تلخ‌تر از خواندن یا شنیدنش است و به یاد آوردنش سخت‌تر.

باری، خلاصۀ کلاس سوم نظری هم با روال درس خواندنی که عرض کردم به تجدیدی‌ام در درس فیزیک منجر شد. نه در دبیرستان و نه در دانشگاه هیچ وقت نفهمیدم که میدان مغناطیسی چیست؟ اصولاً میدان مغناطیسی ای که ما باید آن را تصور کنیم چه دلیلی دارد برای محاسبه‌اش و یا اینرسی و یا فشار آب در درون منبع  و یا و یا و یا…

نمی‌فهمیدم؛ همین نفهمیدن سال‌ها بعد گریبانم را در دانشگاه در دروس استاتیک و مقاومت مصالح  گرفت که در جای خود به آن خواهم پرداخت.

اگر اشتباه نکنم فامیل استادمان ارجمندی بود، مرد عزیزی در خانه‌های فرهنگیانِ آن روزها. مردی با ادب و با دیسیپلین؛ نمره‌ام در خردادماه ۸ شده بود و می‌بایست در شهریورماه مجدداً امتحان می‌دادم. شرایطی خاص بود، با دوستِ آن روزها و همیشه‌ام تا امروز، آقای مهندس کیوان‌ابراهیمی با موتور گازی‌اش به دنبال یافتن منزل آن استاد فیزیک رفتیم که شاید کمکی بکند و شاید سفارشی بگیرد برای امتحانی ساده‌تر. این خاطره برایم بسیار زنده است. آن معلم فیزیک فوت کرده، خدایش رحمت کند. خلاصه نمره را گرفتم، نمره‌ای نمی‌دانم در حد ۱۰ یا ۱۱ که آن مرحله را پاس کردم و دیگر، سال سالِ سوم نظری بود و ظاهراً سال آینده می‌بایست برای کنکور آماده می‌شدم. توقع خانواده حضور در رشتۀ پزشکی بود و خواستۀ من ادامه تحصیل در رشتۀ ورزش؛ با آنکه آن روزها علاقه‌مند به رشته‌های موسیقی شده بودم.

تابستان آن سال که به نظرم سال ۷۰ می‌آید، استاد  شهبازخانی که مستأجر ما در ساختمان باغملی بود و مؤسسه زبان شکوه را داشت، به همراه همان آقای نیک‌پور و تیمی که اگر اشتباه نکنم گروهی از معلمان کارکشتۀ آن روزها بودند، دبیرستان غیرانتفاعی تأسیس کرده بودند و تصمیم داشتند افراد و دانش‌آموزان نخبه آن سالها در مدرسه‌ای جدید ثبت‌نام کنند که هم برای خودشان تبلیغی باشد و هم اینکه شروع مدارس غیرانتفاعی باشد. من هم به واسطۀ آشنایی با استاد شهبازخانی و استاد شهسواری وارد این مجموعه شدم. همۀ دانش‌آموزان آن مدرسه بسیار  بادانش و درسخوان بودند و من متفاوت.

اما وارد آن مدرسه شدم. بالای هشتاد، نود درصد دانش‌آموزان آن مدرسه از همان مدرسۀ شهداء ۱۰ می‌آمدند. من در کلاسی چهارده نفره مشغول تحصیل شدم، در چهارم تجربیِ آن مدرسه به نام وحدت. مدرسه‌ای بود در تقاطع خیابان گلدشت با خیابان میرزاآقاخان.  فاصله‌ای بود از منزل پدری تا آنجا. قسمت عمده‌ای از آن مسیر را می‌بایست پیاده می‌رفتم؛ بماند که بعدها سرویسی گرفته شد و من سوار مینی‌بوس می‌شدم، و آن هم نمی‌شدم چون صبح‌ها خواب می‌ماندم و باید پیاده می‌رفتم و داستان‌هایی دیگر…

اما وارد مدرسه‌ای شدم که همه درس می‌خواندند و من متفاوت.

اولین امتحان زیست‌شناسی که در آن مدرسه دادم، نمره‌ام ۱۳/۲۵ شد. معلم آن روزها که استاد فرهیخته و باتجربۀ زیست‌شناسی بود، استاد اسفندیارپور که اگر زنده است، خداوند زنده‌اش بدارد؛ در زیر نمرۀ ۱۳/۲۵ من نوشت: بسیار بد.

روزهای سختی بود. بیش از آن مدرسۀ قبلی می‌بایست تلاش می‌کردم، تلاش‌هایی که عمدتاً بیهوده بود چرا که آن بچه‌هایی که همکلاس من بودند با سابقه‌ای عجیب از دانش علم و من با سابقه‌ای از ورزش و اطلاعاتی که به درد نمی‌خورد.

ساعات ورزشی آن مدرسه را در زمین بسکتبال ارتش می‌گذراندیم. روزی در همان زمین بسکتبال به زمین خوردم و سرم شکست که جایش هنوز هم با من همراه است. دوستان عزیزی داشتم که هنوز هم دوستم مانده‌اند، خداوند همگی‌شان را حفظ کند و موفق بدارد؛ انسان‌هایی ناب…

خلاصه سال چهارم را در آن مدرسه گذراندم و از هفتۀ بعد از آن من هم تبدیل شده بودم به دانش‌آموزی سخت‌کوش. اساتید ما پیشرفت مرا می‌دیدند،  اما دست آخر آن پیشرفت، بی‌علاقگی و کم‌علاقگی‌ام بود که به هیچ عنوان نمی‌شد آن را منکر شد.

اما عجیب‌تر که به شما بگویم سیستم ورزشی آموزشگاه هم دست از سر من برنمی‌داشت و با علم به اینکه مدرسه‌ام را عوض کرده بودم و وارد ناحیۀ دیگری از آموزش و پرورش شده بودم باز هم دنبال من می‌آمدند و مرا در تیم استان قرار می‌دادند. حالا دیگر من بودم و دوست عزیزم آقای کیوان‌ابراهیمی و محسن نخعی‌زاده و سایر دوستان عزیز دیگر، باز هم مسابقات آموزشگاهی. به یاد دارم در ماه‌های نزدیک به کنکور که همۀ همکلاسی‌ها به فکر درس خواندن بودند، من به اردوی المپیاد ورزشی دانش‌آموزان کشوری فرا خوانده شده بودم. خدا رحمت کند پدرم را، در شب امتحان کنکور دید که من ساک ورزشی بر شانه به سمت سالن ورزشی می‌روم، گفت لااقل امشب را درس می‌خواندی و من باز هم به ورزش پرداختم. نتیجۀ کنکور آن سال را به یاد نمی‌آورم اما حتی مجوز انتخاب رشته را هم نیافتم. وضعیت تحصیلی‌ام بد نبود، اما خوب هم نبود. نهایت اینکه آن سال به گرفتن دیپلم قناعت کردم، دوستان عزیزم وارد رشته‌های پزشکی، دندان‌پزشکی شده و آنها هم که رشتۀ ریاضی بودند، در رشته‌های مکانیک و… قبول شدند و من ماندم و من و یک سال ماندن در خانه برای نوجوان یا جوانی که دیگر آن جوان محصل نبود، جوان ورزشکاری بود که علاقه به دیده شدن داشت، علاقه به حضور در جمع آدم‌هایی که شاید کمتر درس می‌خواندند و بیشتر در معنای جوانان آن روزها اجتماعی بودند و یا…

یادش بخیر، اولین تجربۀ درست زندگی‌ام در دعوایی بود که ناخواسته به آن وارد شده بودم، دوست مشترکی در آن اتفاق آسیب دیده و در بیمارستان باهنر بستری بود و من تنها فردی که از این داستان مطلع بودم برای توضیحاتی به پاسگاه آن روزها فراخوانده شده بودم و آن روز در آن چند ساعت که در آن پاسگاه بودم شاید آن مقطعِ زندگی‌ام را تمام کردم و دیگر نخواستم که از آن دست جوان‌ها باشم. در فرصت چند ماهه‌ای که برای آماده سازیِ کنکور مانده بود، با عزم جزم‌تری مشغول به درس خواندن شدم. به یاد دارم با دوست عزیزی (مرحوم مسعود زمانی) آن روزها ارتباط عجیبی داشتم، در تصادف حادثۀ رانندگی از دنیا رفت و نقش تأثیرگذار و مخربی بر روحیۀ آن پسر بچۀ ۱۷-۱۸ ساله آن روزها  گذاشت. از گذار  این همه دردسر، در رشتۀ مهندسی صنایع دانشگاه آزاد قبول شدم که مفری بود برای گریز از نگاه‌های سنگین پدر و مادر و حرف‌های اطرافیان…

حالا دیگر من دانشجوی رشتۀ مهندسی بودم؛ باز هم رشته‌ای که نمی‌خواستم و درسی که نمی‌دانستم و علاقه نداشتم. اما برای گریز از خدمت سربازی آن روزها که سخت می‌نمود، ثبت‌نام کرده و مشغول به درس شدم. لازم به ذکر است، آن روزها مثل اکنون نبود که در سایت نتیجه‌ای اعلام کنند، اعلام نتایج در روزنامه بود. روزنامه‌ای که چندین روز منتظر اعلام آن نتایج می‌ماندیم و می‌بایست برای خرید آن روزنامه در دکه‌های روزنامه فروشی صف می‌کشیدیم. به یاد دارم وقتی که اسمم را در روزنامه دیدم با چه سرعت عجیبی سوار بر ماشین پدری که آن روزها تویوتای مدل ۷۹ بود به شیرینی فروشی رفتم که در چهار راه طهماسب آباد بود. شیرینی خریدم و آمدم و خبر را به پدر دادم.

داستان‌های زیادی است، پدر خوشحال بود از اینکه به خدمت نمی‌روم اما به روی خودش نمی‌آورد. خدا رحمت کند نازنین مرد زندگی من و خواهران و برادر، مرحوم دکتر مهدی استوار بود که به خاطر قبولی من در دانشگاه، سکه‌ای به من هدیه کرد که به نظرم آن روزها قیمتش ۶۰ تومان بود و دیگر مردِ نازنین زندگی ما، دکتر کرامت‌الدین ترابی که خودکاری به من هدیه کرد و سپاسگزار او و آنهایم.

در آن یک سال که پشت خط کنکور مهندسی صنایع بودم، روزی دو سه ساعت پیگیر وصول چک‌های دفترآهن‌فروشی پدر بودم، پدر و برادر را به دفتر می‌رساندم و خود به دنبال وصول چک‌ها می‌رفتم؛ شاید شیطنت و داستان‌های خودش…

اما تجارب ارزشمندی را برایم به جای گذاشت. حالا به نظر ۱۹ ساله‌ام و ترم اول را در دانشگاه ثبت‌نام کرده‌ام. پسر عموی عزیزم، کیانوش در رشتۀ پزشکیِ دانشگاهی در ترکیه ثبت‌نام کرده و او هم داستان خودش را داشت. پیشنهاد کرد که من هم چنین کاری انجام دهم. با تفکرات آن روزهای پدر و مخالفت آنها، تصمیم بر آن شد که مجدداً یک سال دیگر برای قبول شدن در رشته‌ای دیگر که مورد نظرم باشد و فنی نباشد اقدام کنم. مجدداً در خانه نشستن و درس خواندن؛ اما درس نمی‌خواندم و حوصله انگار نداشتم.

خانوادۀ عزیز آن روزهای زندگیِ ما، خانوادۀ حق‌پناه بودند؛ پسرشان شاید یک سال یا دو سال از من بزرگتر یا کوچکتر بود، او در دانشگاه پزشکی قبول شده و آن روزها به یزد رفته بودند و من برای آزمون پزشکی دانشگاه یزد به آنجا رفتم. در هتلی به تنهایی اتاق گرفته بودم البته به لطف ایشان… و داستان‌های خود را داشتم.

عجیب بود، خاطراتی عجیب بود، آن دوستی تا امروز و همیشه ماند و خاطراتی ناب‌تر…

سالهاست که ندیدمشان اما مهرشان همیشه در وجودم نشسته است. حاج عباسِ حق‌پناهِ آن روزها که بسیار از او آموختم، از صبوری‌اش، از ادبش، از فهمش و همسری که گویا وظیفه‌اش به ثمر رساندن فرزندانش بود. خداوند هر دویشان را حفظ کند و فرزندانشان را هم. از آنها بی‌خبر نیستم.

خلاصه اینکه سال بعد هم پزشکی نشد و اگر می‌شد هم شاید بازهم رشتۀ مورد نظر من نبود و من ماندم و شروع تحصیلات در رشتۀ مهندسی صنایع آن روزها. ورودی سال ۷۲ بودم اما به واسطۀ آن یک سال مرخصی‌ای که گرفته بودم، به سال ۷۳ وارد دانشگاه شدم؛ بعضی از دروس را با ورودی‌های قبلی و بعضی از آنها را با ورودی‌های سال ۷۳ می‌گذراندم.  به نظر می‌رسد که این سال، پایان بیست سالگی‌ام بود، پایان دهه دوم زندگی‌ام.

اما خلاصه‌ای اگر از این ده سال بگویم، حسرت، حسرت و حسرت است. جبران همۀ حسرت‌هایم را در ورزش کردن و دیده شدن می‌دیدم. روزهای تلخ و سختی بود.

نوشته شده در
۱۴۰۰/۱۱/۲۳

دهه اول