از کودکی برای محبوب بودن در ذهن پدر، چون او دوست داشت، سعی میکردم همۀ ورزشها را فرا گیرم.
پدر برای ما یک میز تنیس روی میز خریده بود. ما آن بازی را به خوبی انجام میدادیم. من، اخوی و خواهر بزرگ و مادرم؛ گویا او نیز از زمانی که در دبیرستان بهمنیار کرمان میرفت، والیبال و تنیس روی میز را به خوبی بازی میکرد.
بزرگترین خاطرهای که از دوران کودکی در ذهنم ماندگار است، در دورۀ ابتدایی معلم ورزشم آقایی بود به فامیل مهدوی که امیدوارم هرکجا که هست، سلامت باشد و اگر رفته، رحمت خدا، روزیاش.
دوران ابتدایی به واسطۀ محبوبیتم در مدرسه، بخاطر همین تنیس روی میز گذشت. چرا که در زنگهای ورزش و زنگ تفریح معلم ورزش من را صدا میکرد که با او بازی کنم و همین کار کمی حسادت بچهها را برمیانگیخت.
به یاد دارم این دهه از زندگیام همراه با جنگ تحمیلی و دفاع مقدس بود.
گفتمان غالب آن روزها، کمک به جبهههای جنگ بود. به یاد دارم پدرم ماشین استیشن خود را جهت کمک به جبههها هدیه کرده بود. اما در حد توان منِ آن روزها خرید دو کمپوت گیلاس یا سیب آرزویی بود که برای همترازی با سایر هممدرسهایهایم میتوانست محقق شود و آن هم به سختی. اما گهگاهی میشد معلم پرورشیمان با دفتری در دست به کلاس میآمد و میپرسید مثلاً شما چه هدیهای میدهید؟ نفر بعد، نفر بعد، تا میرسید به صنعتی. صنعتی هم دوست داشت هدیهای بدهد که اگر کمتر از دیگران نبود، همتراز آنها باشد.
به واسطۀ ورزشکار بودنم، اندامی درشتتر از سایرین داشتم یا لااقل در حد بزرگترهای مدرسه بودم. به همین دلیل هر کار میکردم به چشم میآمد؛ به خصوص به چشم ناظم و مدیر مدرسه. خدا رحمت کند، معاونی داشتیم که روزی به دلیل اینکه دکمۀ پیراهنم باز شده بود، در فضای حیاط مدرسه و در حضور جمع، سیلی جانانهای بر صورتم نهاد و بغضی در دلم نشاند.
سالها بعد باخبر شدم از زیارت خانه خدا میآید، به ضیافت ولیمهاش رفتم و از او طلب عذرخواهی بابت سیلی دورۀ کودکیام کردم.
از نقش معلمان دلسوز آن سالها هرچه بگویم کم است. بانوان محترمه خانم صفاریان (سال اول)، خانم فتحیزاده (سال دوم)، معلم سال سوم را به یاد ندارم، خانم تقیزاده (سال چهارم)، خانم استرآبادی (سال پنجم) و معلم عزیزی داشتیم شاید به فامیل نیکپور، که نقش تأثیرگذاری در خوشنویسی این روزهای من دارد.
البته مادرم نیز بسیار بسیار در این هنر من (که اگر باشد)، تأثیرگذار بود. ایشان مردی بود که به زیبایی با گچ روی تخته نستعلیق مینوشت و به ما آموزش میداد. ما هم روزهای دوشنبه یا سهشنبه کیف کوچکی داشتیم که در آن چند قلمنی و ظرفی از دوات بود و در آن از ریشۀ قالی میریختیم که اگر بنا به هر دلیلی ظرف دوات واژگون شد، جوهر آن جایی نریزد. چه روزگاری بود. با کمترین امکانات تلاش میکردیم بهترین را از خود نشان دهیم.
فاصلۀ منزل پدری تا مدرسه راهنمایی و دبیرستان را پیاده میرفتیم. اما در دورۀ ابتدایی، این مسیر از میان کوچه پس کوچههایی میگذشت که به محلهای به نام ته باغ لله شهرت داشت. خانههایی قدیمی. هرچند که پدر و مادر تأکید میکردند که از مسیر خیابان رفتوآمد داشته باشیم اما مسیر کوچه لذتی دیگر داشت. کمی بالاتر از محل دبستان، پارک کوچکی بود که به نام قبه سبز میشناختنش و ما از همان دوران کودکی و نوجوانی با تیله (تُشله)هایی در دست و در جیب میرفتیم که یا دو پر بود یا سه پر و…
نوشته شده در ۱۴۰۰/۱۰/۱۳